بر ناقهٔ شوق،
در کویر تشنه، تاختم
دلم قرص بود
که جاپای ناقه خواهد ماند
برای همیشه
تاهزاره ها
و من به هر دری زدم... به هر دری!
من هرگز! هرگز!
بی گدار به آب نزدم
و نه موسی بیگدار به نیل
من گدار ۳۰خرداد را
-با چشم باز- گذر کردم
وقتی که کودکان در قافلهٔ آتش و خشم
زاده می شدند
و دخترکان در سحرگاهان
در «بی نامی» ناب
تیرباران می شدند
و نامداران!
هراسان! پناهگاه می جستند
من هرگز گم نشدم!
نه در طوفانهای باروت و شن
و نه در گردابهای افترا و عفن
و نه در سکوت رسوای سانسورهای قرن
راه را گم نکردم!
و خنجرآجین،
در تیرهترین شبها
فانوس را از دست نهشتم
و با پای برهنه، بر خارهای توطئه کوفتم
و با پهلوی عریان
از خنجرهای غدر، گذشتم
ها... اینک من!
روئین تن!
در فروردین انقلاب،
بر بام دماوندی غرور،
چشم در چشم آفتاب،
به نماز ایستادهام
دیگر نه ملائک را
فرصتی برای سجده
مانده است
و نه ابلیس را
رمقی برای انکار!
از حامد ۱۴تیر ۱۴۰۲