من انسان را و آتش، آسمان را سبز میخواهم
افق را، برگها را، آشیان را سبز میخواهم
سبوی ماه را بر پلکان ابرها، رقصان
زمین را، دستهای مردمان را، سبز میخواهم
کلنگ و داس و آب و گندم و سنگ و خروس و صبح،
نگاه آهوی دشت جوان را سبز میخواهم
ردای باد را ـ چون میگریزد کوچه در کوچه ـ
چراغ شهرها را، کهکشان را، سبز میخواهم
عسل در صخره و سنجاب در جنگل، به مرتع، اسب،
ـ چنان دریایی از پونه ـ جهان را سبز میخواهم
نمیخواهم که باشد دشنه، جز رو در روی دشنه،
اجاق و شعله و باران و نان را سبز میخواهم
منم آن زیسته در سرخ، بیزار از کبود و زرد،
ـ در آواز رگانم ـ قلب و جان را سبز میخواهم.
ع. طارق