به هموطنانی که در برابر دادگاه استکهلم و در برابر جهان همواره میخروشند.
چقدر عاشقانه باید شعر گفت
که شما را سپاسی باشد؟
چقدر فروتنانه باید در برابرتان ایستاد
شما که سالهاست راه میروید و فریاد میزنید
در میان آرزوهایتان
فریاد میزنید
در میان تپشهای دلهایتان
چه روزی بوده است آن روز
که شما را ندیده باشم؟
وقتی که گرما و سرمای فصلهای دردمند
به احترام میایستند
در برابر قامتها و چهرههای سالخورده یا جوانتان
فریادهایتان
دریاییست از عشق و درد و خنجر
و قامت هر یک از شما سنگری ست
چه سادهام من
چه ساده
اگر بپندارم که شعری میتوانم نوشت
در خور رنجهای شما.
م. شوق ۲۲مهر ۱۴۰۰