بشنو این نالهی مرغ سحر است
داغ این خلق و وطن تازهتر است
آه بنگر که تن مرغ سحر
غرقه در خون شده بی بال و پر است
اینک این اوست که گوید ای داد
از غمان، سینهی من پر شرر است
اینک از کنج قفس پر زده است
نغمهاش بر سر کوی و گذر است
گوید این عرصة خاک وطنم
باز محتاج شرار و شرر است
آشیانم بنگر داده به باد
خون ازین جور مرا در جگر است
ای خدا! ای فلک! این شام سیاه
کی درین خانه، بدل با سحر است؟
خیز با آتش آه ای همدرد
که نیاز ره ما همسفر است
کار با دست طبیعت مسپار
شعلهی عزم تو زان بیشتر است.
م. شوق ۱۸ خرداد ۱۴۰۰