ما را نمیخواستند.
نمیخواستند بمانیم
مگر مردمی باشیم غریب
در خانه خویش،
گریزان از برق غرور پولاد.
گفتند:
راهها همه به قلهها بسته باشند
و سایههای هراس از سقوط
بر نظم زندگی و مرگ بپایند
تا اینسان در سیاهی سیر کنند
چندان که پیرانشان در حسرت آفتاب بمیرند
و کودکانشان کورزاد شوند
و قومی گردند گمگشته در تاریخ.
و دانههای شک در سرتاسر خاک پراکنده شوند
و از باران خیانت آبیاری گردند.
بهترینها خوار شوند
و بدترینها فرمان برانند
و مردم را وامدار خویش شمارند
و نخبگان در برجهای نخوت اسیر باشند
و قهرمانانشان استخوانهای پوسیده در گور.
صد سال هجران
در دره تاریک…
ولی آنچه آنها نخواستند بدانند
راز عروج انسان بود از قعر نیستی،
راز یک نگاه
که از پشت پلکهای بسته
ناگاه پر کشید
و بر بلندترین قله باور نشست.
تاریخ یکباره برخاست
از خواب تردید
و خورشید دوباره
در ملتقای یک نگاه با جهان
از افق افسانهها سر کشید.
اینک ماییم
در دره سبز…
قلوهسنگهای سمج
در بستر رود،
پرندگان گریزبال
در راستای افق،
ریشههای درخت اندیشه
در تدارک بهار،
و صراحت سوزان آفتاب
در نبرد با سایههای فریب.
ف. پویا