الف.مهر
جمجمک بلگ خزون
قصه میگفت بیبی جون
قصه از گلبرگ عمر و
دست یک پاییز سخت
قصه از نیزهٴ سرما
رو تن سرد درخت
قصه از اشکای شور
آدمای جور واجور
مشعلایی که شدن
توی سایه گم و گور
آدمای بیچاره
کت و شلوار پاره
اونایی که غصه هاشون
نمیاد به شماره
جمجمک بلگ خزون
قصه میگفت بیبی جون
یه روزی کنج یه زندون
که دیواراش پر غم بود
مینشست یه مرد عاشق
که تو دستش یه قلم بود
میکشید برای فردا
طرح یک دنیای تازه
از طلوع آرزوهاش
که به شب دل نمیبازه
دنیایی که تو دیواراش
رسم زندون نباشه
خورشیدش میون ابرا
دیگه پنهون نباشه
بچههای پاپتی
پاهاشون کبود نشه
اجاقا گر بگیرن
خونه بیسرود نشه
نفس پاک بهار
برگا رو جارو کنه
دست هر چی پاییز
توی دنیا رو کنه
جمجمک بلگ خزون
قصه میگفت بیبی جون
یه شبی که مرد عاشق
فکر پیروزی میکرد
دست خورشید، با ستاره
شبو گلدوزی میکرد
مردمون خسته خسته
یهو از جا پا شدن
قفل و زندونو شکستن
مث غنچه وا شدن
مرد عاشقو میون
شادی و شور و شاباش
حلقه کردن و میریختن
دسته دسته گل به پاش
مرد عاشق واسشون
از یه قلب مبتلا گفت
روی بوم آرزوها
از یه گنبد طلا گفت
از یه جنگل که درختاش
طعمه تبر نباشن
شاپرکهاش از پریدن
دیگه بیخبر نباشن
از یه دنیایی که اشک
روی گونهها نباشه
قفل خنده تا همیشه
بشکنه، از همه بپاشه
جمجمک بلگ خزون
قصه میگفت بیبی جون:
ولی یک شبی که مهتاب
چادر و چارقد میکرد
دست روز و واسه موندن
با نگاهش رد میکرد
وقتی خورشید خانوم اومد
صورتش پاک و سپید
با نسیم صبح شونه
روی گیسش میکشید
یهو از قعر سیاهی
دیبی از راه رسید
همه رو بیچاره کرد
کتابارو پاره کرد
گیسوی خورشیدو چید
چارقد ماهو کشید...
دست پاییز و گرفت
باز آورد تو کوچهها
داغ آفتابو نشوند
توی خونهٴ دلا
جمجمک بلگ خزون
قصه میگفت بیبی جون
اما مرد عاشق از جاش
یه قدم تکون نخورد
همه هستیشو فدا کرد
به ستارهها سپر د
رفت تا اون سر دنیا
تا سر قلهٴ قاف
تا واسه جنگ با دیو
بکنه سنگاشو صاف
رفت تا شمشیرشو
با آتیش آخته کنه
ساز و برگ، مهمیزشو
ساخته پرداخته کنه
دل این مرد مثه شیره
سرو قامتش دلیره
جلو برق نگاهش
هر چی کوهه سر بزیره
جمجمک بلگ خزون هم
میشه غنچه و جوونه
قصههای بیبی جون هم
میشه گرم و عاشقونه.
قصه میگفت بیبی جون
قصه از گلبرگ عمر و
دست یک پاییز سخت
قصه از نیزهٴ سرما
رو تن سرد درخت
قصه از اشکای شور
آدمای جور واجور
مشعلایی که شدن
توی سایه گم و گور
آدمای بیچاره
کت و شلوار پاره
اونایی که غصه هاشون
نمیاد به شماره
جمجمک بلگ خزون
قصه میگفت بیبی جون
یه روزی کنج یه زندون
که دیواراش پر غم بود
مینشست یه مرد عاشق
که تو دستش یه قلم بود
میکشید برای فردا
طرح یک دنیای تازه
از طلوع آرزوهاش
که به شب دل نمیبازه
دنیایی که تو دیواراش
رسم زندون نباشه
خورشیدش میون ابرا
دیگه پنهون نباشه
بچههای پاپتی
پاهاشون کبود نشه
اجاقا گر بگیرن
خونه بیسرود نشه
نفس پاک بهار
برگا رو جارو کنه
دست هر چی پاییز
توی دنیا رو کنه
جمجمک بلگ خزون
قصه میگفت بیبی جون
یه شبی که مرد عاشق
فکر پیروزی میکرد
دست خورشید، با ستاره
شبو گلدوزی میکرد
مردمون خسته خسته
یهو از جا پا شدن
قفل و زندونو شکستن
مث غنچه وا شدن
مرد عاشقو میون
شادی و شور و شاباش
حلقه کردن و میریختن
دسته دسته گل به پاش
مرد عاشق واسشون
از یه قلب مبتلا گفت
روی بوم آرزوها
از یه گنبد طلا گفت
از یه جنگل که درختاش
طعمه تبر نباشن
شاپرکهاش از پریدن
دیگه بیخبر نباشن
از یه دنیایی که اشک
روی گونهها نباشه
قفل خنده تا همیشه
بشکنه، از همه بپاشه
جمجمک بلگ خزون
قصه میگفت بیبی جون:
ولی یک شبی که مهتاب
چادر و چارقد میکرد
دست روز و واسه موندن
با نگاهش رد میکرد
وقتی خورشید خانوم اومد
صورتش پاک و سپید
با نسیم صبح شونه
روی گیسش میکشید
یهو از قعر سیاهی
دیبی از راه رسید
همه رو بیچاره کرد
کتابارو پاره کرد
گیسوی خورشیدو چید
چارقد ماهو کشید...
دست پاییز و گرفت
باز آورد تو کوچهها
داغ آفتابو نشوند
توی خونهٴ دلا
جمجمک بلگ خزون
قصه میگفت بیبی جون
اما مرد عاشق از جاش
یه قدم تکون نخورد
همه هستیشو فدا کرد
به ستارهها سپر د
رفت تا اون سر دنیا
تا سر قلهٴ قاف
تا واسه جنگ با دیو
بکنه سنگاشو صاف
رفت تا شمشیرشو
با آتیش آخته کنه
ساز و برگ، مهمیزشو
ساخته پرداخته کنه
دل این مرد مثه شیره
سرو قامتش دلیره
جلو برق نگاهش
هر چی کوهه سر بزیره
جمجمک بلگ خزون هم
میشه غنچه و جوونه
قصههای بیبی جون هم
میشه گرم و عاشقونه.