پنجره را که باز میکنیم، یا رو به شب نورباران از ستارهها باز میشود، یا به سوسوی چراغها و پنجرههای دیگر. سحرها هم پنجره را رو به طلوع باز میکنیم. رو به نور.
غروبها هم از پنجره، فرونشستن خورشید را میبینیم.
غروبها هم از پنجره، فرونشستن خورشید را میبینیم.
اما شهری هست که هربار پنجره را رو به آن باز کنیم، غروب و تاریکی در آن نمیبینیم. آن شهر، شهر عشق است. شهر عاشقان. با خورشیدی که هرگز غروب نمیکند. اگر شهروند این شهر شویم همواره پنجرههایمان رو به شوق و نور باز میشود. این شهر کجاست؟ آیا در دوردستها؟ یا میتوان جستجو کرد و خود را به آن رساند. شهر امیدواران، شهر تلاشگران. شهر عاشقان. شهر فداکاران... .. جستجو کنیم. شاید ناگهان خود را در آن شهر بیابیم. شهری که ساکنانش میگویند:
خورشید ما غروب ندارد
من از کدام شرق
به سوی کدام غرب باید سفر کنم؟
وقتی این آفتاب عشق
شبانه روز،
در حال تابش است
خورشید ما غروب ندارد
من از کدام شرق
به سوی کدام غرب باید سفر کنم؟
وقتی این آفتاب عشق
شبانه روز،
در حال تابش است
خورشید ما غروب ندارد
این خانه نیز
شرق و شمال، یا جنوب ندارد
این خانه نیز
شرق و شمال، یا جنوب ندارد
زینروی مثل ابر، این جان شیفته
رگبار میزند
تا زیرپای شما باشد
زیرا
سوگند خورده جانفدای شما باشد.
رگبار میزند
تا زیرپای شما باشد
زیرا
سوگند خورده جانفدای شما باشد.