728 x 90

تخته سیاه رازدار و شعری توفانی

به یاد ابوالقاسم سالاری
به یاد ابوالقاسم سالاری
تازه زنگ مدرسه خورده بود. شاگردان کلاس دوم راهنمایی دیدند‌ ، آقای شاهچراغی - مثل اجل معلق- وسط کلاس سبز شد. او آن روز عین برج زهر مار شده بود. آن‌قدر عنق‌ ، دمغ و خشم آلود بود که جواب سلام هیچ‌کس را نمی‌داد. با نشستن شاگردان روی نیمکت‌ها‌ ، بلور زلال خنده‌ ، جای خود را به سوهان سکوتی سنگین داد؛ سوهانی که اعصاب را می‌سود و می‌آجید. در این میان فقط صدای میخ‌های کفش پاشنه بلند و قهوه‌ای شاهچراغی سکوت را سوراخ سوراخ می‌کرد. صدای کفش‌های او مانند صدای پای زندانبانانی بود که در خلوت نیمه‌شب برای بردن زندانیان محکوم به اعدام می‌آیند.

ناگهان
-‌ ... اگر بفهمم کدام ننه قمر پدر سوخته‌ای این غلط را مرتکب شده وای به‌حالش! مگر پشت گوشش را ببیند که بتواند به نفس کشیدن ادامه بدهد‌ ... حرام‌زاده! فکر کرده دولت شاهنشاهی جای این شیلنگ تخته انداختن‌هاست. فکر کرده آقا می‌تواند به مقام اول مملکت توهین بکند... زبانش را می‌برم‌. می‌دهم جگرش را در بیاورند‌ ، با سینی بیاورند پیشم، تا دلم خنک بشود.

چند بار با چوب، محکم، روی تخته سیاه کوبید
- فقط بدانم، کدام ذلیل مرده‌ای این کار را کرده‌ ...

شاگردان به هم می‌نگریستند‌ ، هیچ‌کس نمی‌دانست‌ ، چه اتفاقی افتاده. تهدیدات و خط‌ و نشان کشیدنهای ناظم تمامی ‌نداشت. احمد که جرأت کرده بود‌ ، در چشمان ناظم خیره شود با صدای ضعیف و حالت رودربایستی گفت:
- آقا ما که نمی‌دانیم از چه چیزی حرف می‌زنید. بگویید چه نوشته بود؟ شاید بتوانیم کمکتان کنیم.

ناظم از کوره در رفت:
- بتمرگ‌ ، پسرک احمق!
صورتش را جلو آورد. چشمانش را به طرز معنی‌داری ریز کرد و پوزخند زد:
- یعنی تو نمی‌دانی چی نوشته بود. خر خودت هستی‌ ... از اول صبح روی تخته سیاه بود‌ ، خودم تصادفی آن را دیدم، پاکش کردم. شما همه‌تان سر و ته یک کرباسید. با هم دست به یکی کرده‌اید که سکوت کنید‌ ... باشد من هم می‌دانم چه‌کار کنم.

لحظاتی به سکوت گذشت. ناگهان ناظم در کلاس را از پشت قفل کرد؛ بلند نعره کشید:
برپا!
شاگردان مانند فنر از جا جستند.
کف دستهایتان را بالا بگیرید‌ ... تا تمام نشده کسی پایین نمی‌اندازد!

آقا ما بی‌گناهیم‌ ، خودتون گفتید نمرهٴ انضباط ما همیشه 20 است.

آنقدر می‌زنم تا مقصر معلوم بشود‌ ... برای الآن همه گناهکارید.

اولین چوب -صفیر کشان- هوا را شکافت و بر نرمای دست محسن فرو نشست. درد از پوست و گوشت گذشت و در استخوان خانه کرد. ضربه دوم بر دست چپ. سومی ‌که تکرار اولی بود‌ ، درست در نقطهٴ قبلی.

آخ‌ ... سوختم!
دستم شکست.
آقای ناظم تو را به خدا یواش‌تر بزن!
خدا! ما چه گناهی کرده‌ایم؟
دو نفر دیگر به نوبت من باقی بود. یعنی هشت ضربه‌ ، هشت صفیر سوزان و هشت بار درد کشیدن.

در انتظار کتک بودن از خود کتک زجر‌آورتر است. وقتی درد را با پوست و گوشتت لمس می‌کنی‌ ، خیلی ساده‌تر است‌ ، تا با ذهن‌ ، تا این‌که شاهد درد کشیدن دیگری هستی‌ ، تا این‌که به چشم می‌بینی اندکی بعد نوبت تست.

حال دیگر رخ در رخ شاهچراغی بودم. شاهچراغی - تمام قامت- مانند هیولایی شده بود. با پوستی به زبری سوهان و دهانی پر از دندانهای نیش. ناگهان بر سم‌های فاق دار خود فرا رفت‌ ، چوب کلفت دردستش مانند افعی قهوه‌ای رنگی، آمادهٴ دندان افشردن بر نازکای نای قربانی خود بود. مجال نیافتم ادامه دهم. صفیر سوزان هوا را شکافت و افعی قهوه‌ای دستم را گزید. گویی هزاران زنبور‌ ، نیش‌های دردناک خود را در گودی دستم فرو بردند. هنوز از این یکی نیاسوده بودم‌ ، افعی، دوباره گوشت دستم را به دندان کشید. بی‌اختیار داد کشیدم. قطره اشکی از چشمانم جوشید و روی گونه‌ام لغزید.

هیولا به سراغ قربانی دیگر رفته بود. دستان گزیده‌ام را زیر بغل فشردم. فایده نداشت. حال و روز احمد و فریبرز از من بدتر بود‌ ، آنها را دیدم، درد خود از یادم رفت. فریبرز کم جثه‌تر از ما بود. مدتی اینطرف و آنطرف پرید و به خود پیچید. سرانجام گوشهٴ کت خود را به دندان گرفت و دیگر او را ندیدم.

صفیر دردآور چوب‌ها سرانجام به پایان رسید؛ همان‌طور که هر درد دیگری به پایان می‌رسد‌ ؛ و باید به پایان برسد. قامت شاگردان که تا دقایقی پیش مانند جنگلی از سرو‌ ، افراشته و بالا بلند می‌نمود‌ ، اکنون پس از عبور آن گراز خشمگین‌ ، مثل بیشه‌ای لگد خورده و توفان‌کوب می‌نمود. همه چیز به هم ریخته بود. هر کس در گوشه‌یی از درد زنجموره می‌کرد و الو می‌کشید.

هنوز چشمان ناظم مثل دو کاسه خون‌ ، در چشمخانه می‌چرخید و هر لحظه خونین‌تر می‌شد.

- بدبخت‌های زبان نفهم! دیگر تمام شد. از این به بعد همین است که گفتم‌ ، نگذارید آن روی سگم بالا بیاید‌ ... از این بدتر هم می‌کنم. تا معلوم نشده کی اینکار را کرده، همهٴ شما متهم‌اید.

در را به‌شدت به هم زد و خارج شد. با رفتن ناظم، کلاس نفس راحتی کشید.

***
زنگ تفریح خورده بود. ابوالقاسم - وقتی دید کسی دور و بر ما نیست- دهانش را نزدیک گوش من آورد:
مرتیکة ساواکی! دیدی چطور جزش درآمده بود. نمی‌دانستم یک شعر می‌تواند یک حکومت استبدادی را بلرزاند. برایم مسلم شد که اینها خیلی می‌ترسند... و آرام خندید.

چه شعری روی تخته‌سیاه نوشته شده بود؟
ابوالقاسم دوباره نگاهی به اطراف انداخت. چند شاگرد کنار تلمبة آب مدرسه داشتند‌ ، سر و صورتشان را می‌شستند. آهسته زمزمه کرد:
«من اگر برخیزم، تو اگر برخیزی، همه برمی‌خیزند
تو اگر بنشینی، من اگر بنشینم، چه کسی برخیزد؟».
...
عجب شعری! کی نوشته بود‌ ؟
ابوالقاسم‌ ، دست‌های روستایی و کارکردهٴ خود را جلو آورد، دستان مرا محکم فشرد. در نگاه نافذ او، چیزی از جنس تندرهای سوزان در شب‌های بارانی بهار دیده می‌شد‌ ، اندکی مکث کرد‌ ، سپس با لبخندی معنی‌دار گفت:
مهم نیست کی نوشته، مهم این است که این شعر روی تابلو نوشته شده بود. لابد کار یکی بوده که سرش بوی قورمه سبزی می‌داده و باکی از بگیر و ببند، شکنجه و تیرباران نداشته... ولی، بین خودمان باشد، راسته حسینی، درافتادن با هیمنهٴ حکومت چه صفایی دارد!

***
ابرهای حاشیهٴ افق، مانند توفانی از غبار در هم می‌تافتند و پیش می‌آمدند‌ ، گاه مانند کوهواره‌های ناپایدار شن روی هم تل‌انبار می‌شدند و سواری به تاخت از میانشان می‌گذشت و در دنبالة خود کلافی از غبار بر جای می‌نهاد؛ گاه به شکل نهنگ بودند؛ گاه دریا؛ آری دریا - آنگاه که زیر صاعقه می‌غرد و بر خرسنگ‌های ساحل مشت می‌کوبد- ابرها انگار می‌گفتند‌ ، آسمان یک شکل نمی‌ماند.

***
وقتی از ابوالقاسم جدا شدم‌ ، گرما و فشار دستهای او هنوز در دستانم باقی بود. از او یاد گرفتم که برای دوست داشتن‌ ، باید دست‌های دوست را محکم فشرد؛ چون این‌طور بیشتر در یاد او باقی خواهی ماند. رازدار بودن نسبت به اطلاعات جنبش و در جستجوی اطلاعات اضافی و غیرضروری نبودن دومین آموزشی بود که ابوالقاسم در دیدار کوتاهش با من در ذهنش کاشت و تا امروز ملکهٴ ذهن من است.

***
آری، آن روز برای نخستین بار طعم اعتراض به استبداد، و نمونهٴ کوچکی از بهای آن را از نزدیک چشیدم؛ در حالی که هنوز نمی‌دانستم؛ و نمی‌خواستم بدانم، آن شعر توفانی را، چه کسی بر آن تخته سیاه رازدار نوشته است؟.
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/3500c749-0eb8-46db-a75a-5cffc7598e4b"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات