728 x 90

اگر شاعران نخستین شهید واژگان خویش نباشند..

شاعران
شاعران
هر چه می‌نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم، همه آن است که یقین ندانم که نبشتنش بهتر است از نانبشتنش...
چون احوال عاشقان نویسم نشاید،
چون احوال عاقلان نویسم نشاید،
هرچه نویسم هم نشاید،
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید،
و اگر گویم نشاید،
و اگر خاموش گردم هم نشاید
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید
[عین‌القضات همدانی]
 
شرم باد مرا اگر بسرایم که گویندم «شاعر»! است و دریوزگی چند نگاه تحسین‌آمیز و سطحی را از پیراهن عقل بدر شوم.
شرم باد مرا شرمی عظیم، اگر واژگانی چند به رشته کشم که گویندم «اهل قلم» است و سخن‌پرداز؛ در این نمایش‌بازارِ عرضة «خود»، کالایی باشم پیچیده در زرورقی چشم‌فریب، باد به غبغب افکنده‌یی تهی‌مغز، پرکننده گوش‌ها. و آوخ! تهی از حقیقت دلقکی، رقصنده با باد و آنچه «پسند روز» نام دارد. شرم، شرم.
آوخ! بناگزیر در زمانه‌یی می‌زیم که باید کلمه را با فوارهٴ خون شست و با ناب‌ترین نباریده باران تطهیر کرد. آب دریاها را باید به مدد طلبید. نه، نه... اقیانوسی از اشکهای خداوند بایست.
خدایگانان کلام، بی‌برآمدن بر بلنداهای نیالوده‌دار، از کدام ارتفاع گویا می‌توانند عصمت واژگان را جار زنند؟! بی‌سوختن «با آتش و نفت و بوریا» (1) سخنانشان چگونه خواهد توانست وجدانها را به حریق عشق در کشد؟!
...
 
پس به قلم سوگند اگر دردنگار است و وفادار به زرد‌چهرگان آزرمگین؛ قلمی، مرکب آن خون نامیرای شهیدان و اشک جگرسوز مادران داغ، از امروز تا همیشه.
پس سوگند به قلم سوگند اگر در پای دستار به‌سر خوکان فرهنگ‌کش نریزد، قیمتی لفظ در دری را. (2)
پس به قلم سوگند و صاحب آن؛ اگر با لبانی دوخته از دلی سوخته می‌نویسد، (3) کلماتی ممنوع و شهرآشوب را.
 
و شکسته باد قلم آنگاه که در طیلسان قضا حکم اعدام امضا می‌کند و به نام شرع به مرگ فرمان می‌دهد، و به ایلغار و آنگاه که توجیه‌گر مثلث قدرت است.
 
آه! «درین زمانهٴ عسرت»، (4) بجز شکستن سرانگشتان خویش و به قلم تبدیل کردن آن، کدام واژگان سپید می‌توانند اعتماد رفته را به جوی انسان بازگردانند؟! اگر شاعران نخستین شهید واژگان خویش نباشند؟

ع. طارق
15اسفند 95
پانویس: ------------------------------------------------------------

(1) ما مرگ و شهادت از خدا خواسته‌ایم
وان هم به سه چیز کم بها خواسته‌ایم
گر دوست چنین کند که ما خواسته‌ایم
ما آتش و نفت و بوریا خواسته‌ایم
[عین‌القضات]
آخوندهای آن عصر، «عین‌القضات» را ابتدا به دارکشیده، فردای آن شب او را از دار پایین آورده، پوست بدنش را کنده و سپس جسدش در بوریایی آلوده به نفت پیچیده، سوزاندند.

(2) من آنم که در پای خوکان نریزم
مراین قیمتی لفظ در دری را
[ناصر خسرو]
 
(3) شرح این قصه شنو ا ز دو لب دوخته‌ام
تا بسوزد دلت از بهر دل سوخته‌ام
[فرخی یزدی]
 
(4) درین این زمانهٴ عسرت،
به شاعران زمان برگ رخصتی دادند
که از معاشقه سرو و قمری و لاله
سرودها بسرایند ژرف‌تر از خواب
زلال‌تر از آب
[محمدرضا شفیعی کدکنی- م. سرشک].
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/2a5f9a96-2bf1-406f-bfe9-fde65b2eb1bc"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات