728 x 90

یک داستان مستند

زندان دیزل‌آباد کرمانشاه
زندان دیزل‌آباد کرمانشاه
مبتنی بر یک شرح واقعی
کاظم مصطفوی
در یکی از روزهای بعد از ۳۰خرداد ۱۳۶۰ در مرکز شهر کرمانشاه پهلوان جوانی به چاقوفروش دوره گردی مراجعه می‌کند. و می‌گوید:‌ «یک چاقوی تیز به من بده تا داد همهٴ امثال شما زحمتکشان را از خمینی بستانم» درخواست مقداری غیرمتعارف است. برای همین هم چاقو فروش می‌ترسد و می‌گوید: «ندارم!» اما پهلوان کوتاه نمی‌آید. با مزاح و اصرار بالاخره چاقویی می‌گیرد و چند قدم بالاتر در برابر چشمان بهت زدهٴ چاقو فروش؛ کما این‌که من و شما؛ شروع به شعار دادن می‌کند:
مرگ بر خمینی!
مرگ بر جمهوری اسلامی!
نام این پهلوان کرمانشاهی حشمت فیاض‌منش بود. او با صدای بلند شعار می‌دهد و در هر کجا که عکسی از خمینی می‌یابد حمله و آن را پاره می‌کند. پهلوان حشمت خیابان را قرق می‌کند و به پیش می‌رود تا به میدان مصدق می‌رسد. در گوشهٴ میدان کمیته (آن زمان) مستقر بوده است. حشمت به آنجا که می‌رسد و آنها را که می‌بیند صدایش را دو چندان می‌کند. کمیته‌چیها او را محاصره می‌کنند و از او می‌خواهند تسلیم شود. اما حشمت با شجاعت به شعار دادن ادامه می‌دهد. کمیته‌چیها جر‌أت نزدیک شدن به او را ندارند. از دور به او شلیک می‌کنند. گلوله‌ای به شکم و گلوله دیگری به ران حشمت می‌خورد و پهلوان ما به خاک می‌افتد. به زندان منتقل می‌شود. پر واضح است که در زندان دیزل‌آباد هم با وجود شکنجه‌گرانی هم‌چو احمد نوریان (سرتیپ پاسدار به‌عنوان رئیس زندان) و حاج بهرام نوروزی و مهدی تقی خانی و باند وحشی آنها چه بر سر حشمت می‌آید. این جنایتکاران شقی هیچ حد و مرزی برای خود قایل نبوده‌اند. فقط به‌عنوان مثال و یک از هزار کارهای‌شان را یادآوری کنم. آنها در یک تصادف ساختگی مجاهد اسیر حسین ربیبی را، بعد از شکنجه بسیار، روی زمین می‌گذارند و جلو چشم بسیاری از زندانیان با تریلی از روی مغزش عبور می‌کنند. صحنهٴ فجیع این انتقامجویی کور و قساوت‌بار دژخیمان را زندانیان عادی نیز دیده بودند. حالا با حشمت ما، این پهلوان بی‌نام و نشان شیردل، چه خواهند کرد؟ پهلوان ما دو سال تمام زیر سخت‌ترین شکنجه‌ها مقاومت می‌کند. آن چنان که تعادل روانی خود را از دست می‌دهد. و عاقبت در سال ۶۳ علاوه بر تعادل روانی از دست داده با جسمی درهم شکسته و پوستی بر استخوانی آزاد می‌شود. خانواده حشمت ناگزیر از بردن او به تیمارستان می‌شوند. حشمت چند سال را در تیمارستان، در حالی که فقط با خود حرفهایی را زمزمه می‌کرد، به‌سر می‌برد. تازه بعد از آن هم روزانه با یک مشت قرص سر پا می‌ایستد. وضعیت روانی‌اش هم وخامت بیشتری می‌یابد. نویسنده گزارش حشمت نوشته است که او روزها از خانه بیرون می‌زد و دیگر نمی‌توانست به خانه بازگردد. کنترل او برای خانواده هم مشکل شده بود. نویسنده گزارش حشمت نوشته است:‌ «سال ۸۴ـ۸۵ حشمت را در کنار یک خیابان پیدا کردم. حالش خوب نبود. ولی گهگاه احوال سازمان و برادر مسعود را می‌پرسید. من با این‌که خودم رابطه‌ای نداشتم ولی به‌خاطر وضعیت خاص حشمت به او می‌گفتم «مسعود سلام رسانده و گفته به حشمت بگویید یک روزی می‌آیم و می‌برمش...» همین را که می‌گفتم برقی در چشمانش می‌درخشید. با مهربانی می‌گفت:‌ «دیگر چه گفت؟» و من می‌گفتم مسعود گفته ما فقط یک حشمت داریم! بگو منتظر باشد! و او شروع به خواندن آواز می‌کرد و اشک می‌ریخت». یاد این بیت از سعدی نمی‌افتید که گفته است:
نفخات صبح دانی ز چه روی دوست دارم؟
که به روی دوست ماند که برافکند نقابی
قصهٴ پهلوان حشمت را از همان گزارش ادامه دهیم:‌ «یکبار در طاق بستان او را دیدم. در پارکی به نام کوهستان. مزدوران عکس خمینی را روی سنگ بزرگی کشیده بودند. حشمت به‌محض دیدن آن خشمگین شد. با صدای بلند گفت: «عکس مسعود باید اینجا باشد!» او را به سختی آرام کردیم. چنان هق هقی می‌زد که همهٴ ما را به‌هم ریخته بود. با صدای بلند، به زبان کردی، فریاد می‌زد:‌ «مسعود کجایی؟ برادرم کجایی؟»
این وضعیت ادامه می‌یابد و حال او رو به وخامت بیشتر می‌رود. او را به قسمت بیماران حاد منتقل می‌کنند.
با وجود این روحیه انقلابی و مردمی‌اش را حفظ کرده بود. هر وقت برای ملاقاتش می‌رفتم برایش مقداری شیرینی و میوه می‌بردم. و او بلافاصله همهٴ آنها را بین سایر بیماران تقسیم می‌کرد. یک بار به او گفتم مقداری برای خودت نگه دار! و او گفت: « انقلاب مسعود انقلاب توده‌هاست. یک انقلابی باید همه چیزش را با مردمش تقسیم کند!»
بعد از آخرین بار که او را دیدم هرگز مرخص نشد. عاقبت در سال ۹۲ بر اثر سکته قلبی در گذشت.
اما مرگ پایان قصهٴ پهلوان ما نیست تا در سوکش بخوانیم:‌ «همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی» تاریخ تمام نبردهای آزادیبخش، و استمرار تلاش بی‌وقفهٴ فرزند انسان برای پیروزی ما را به این سؤال بنیادی می‌رساند که «کدام دانه فرو رفت که نرست؟» پس «چرا به دانهٴ انسانت این گمان باشد؟»
تو را چنین بنماید که من به خاک شدم
به زیر پای من این هفت آسمان باشد.
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/34206071-ebdb-4103-8a50-b1be2b4197c5"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات