اول میخواست یک مقالهٔ سیاسی بنویسد. مدتی بود که مقاله ننوشته بود.
ای بابا! من اصلاً مقالهنویس روزنامه و سایت نبودم. تازه!... کسی هم از من چنین انتظاری نداره.
ولی هر بمب که فرود میآمد، دلش پر از خشم و غصه میشد. درست مثل شعلههای بمبی که آسمان را روشن میکرد، و او به مردمی فکر میکرد که زیر بمب له شده بودند.
بنویس بابا! یه چیزی بنویس!...
اما حالش بهم میخورد و از تخت بیمارستان پایین میآمد کیسه همراهش را با دست میگرفت و میرفت دستشویی... در تمام سه روزی که در بیمارستان بود بعد از عمل، بمبارانها مثل قبل ادامه داشت.
هی داره گستردهتر میشه! خدا کنه به کشور خودمون نکشه.
ولی ناگهان شرمی وجودش را پر میکرد.
مگه فرقی میکنه، مردم مردمند! چه غزه باشه، چه حیفا، چه ایران.
دوباره دلش جوشید.
بنویس دیگه! چیه هی داستان و شعر مینویسی! الآن وقت داستان نوشتن نیست. الآن باید فحش داد، داد کشید، بیوجدانها: چی میخواین از جنگافروزی؟
بعد به مسبب فکر میکرد.
خب اول که اینها شروع کردند... !
بعد دوباره به همین فکرش میخندید آخر میدانست سر مار کیست توی پنجاه سال پشت سر خودش اولین تخمهای مار را دیده بود آنموقع به زهرهایی که این مار میتوانست بریزد فکر نمیکرد. تصورش را هم نمیتوانست بکند چنین روزی را.
وای... چه کارها که نکرده این مار. خنجر به ملت خودش، بعد جنگ، بعد کشتار همسایه، بعد تخمگذاری توی چند سرزمین دیگه... و حالا تماشا کن!... چه فاجعهیی جلو چشمته
تلویزیونهای دنیا تندتند نشان میدادند. آسمان پر از ستارههایی بود که از زمین بیرون پریده بودند و یکییکی درتاریکی شب ناگهان میترکیدند و خاموش میشدند.
همین خوبه!... همین رو مینویسم! مار...
به یاد مار شازده کوچولو افتاد که چقدر فهیم و مهربان بود.
این مار نیست. اژدهاست. اژدها چیه؟ هیولا... نه! هیچ واژهای نمیتونه کارهای این بیهمهچیز رو وصف کنه. بلا... شیطان... اهریمن... اهریمن جهانی! آخه این آخوندهای بیمقدار چطور به اهریمن غولپیکری تبدیل شدن که دارن همه چیز رو به آتیش میکشن.
حواسش به تلویزیون جلب شد. گزارشی از محیطزیست ایران پخش میکرد. خشکیدن دریاچهها، تالابها... رودخانهها... نابودی جنگلها... فلامینگوهای صورتی روی تالاب میانکاله چه زیبا بودند.
وای... نگاه کن!... همه جا رو خشکونده... فروشست رو ببین!
به یاد اعتراف یکی از مسئولان محیطزیست آخوندها در یک گزارش تلویزیونی که دیده بود افتاد: «این دیگر در دههزار سال آینده جبران شدنی نیست این خاک چند دههزار سال ساخته شده وقتی آبهای زیر زمینی را کشیدید خاک میخوابد دیگر درست شدنی نیست».
اخبار شروع میشود. دوباره بمبارانها. آپارتمانهای چند طبقهٔ با خاک یکسان شده...
دوستش روی تخت بغلی گفت: «نگاه کن! این یک خانواده است وسط خرابهها... روی زمین نشستهاند بیآب و نون... بیسرپناه... تازه همینها هم فردا با بمباران...»
فضای سینهاش پر از درد شد حتی نمیخواست به صحنهها نگاه کند باز به مقالهاش فکر کرد.
چی بنویسم؟ تکلیف این نقطه از دنیا چی میشه! جنگ و کشتار پنج شش ملت! خدایا... این پدرسوختهها... این بیشرفها... این آخوندهای کثیف چرا این کار را میکنند. آخه بیهمهچیزها! شما دین دارین؟! شما ایرانی هستین؟ شما انسانید؟... کجاس اون دستی که آسمون رو به سرتون بکوبه و نابودتون... ؟
یکدفعه چیزی توی مغزش درخشید... نوری، مثل همان شعلههای بعد از بمب. با خودش گفت:
ای هزار درود! هزار درود به اونهایی که هزار هزار شهید شدند تا این دیو رو بشناسونند پس اون لبایی که طناب دار رو میبوسیدند، بهخاطر ایستادن جلوی این هیولا نبود؟
میخواست بنویسد قهرمانهایی... که نور دیگری در ذهنش درخشید.
مقاله مینویسم! پیدا کردم! یک مقالهٔ یک جملهای.
انگشتهایش روی کاغذ نوشت:
گفته بود!... از روز اول اون زن بزرگ، اون بانو رو به جهان ایستاده بود و گفته بود با صدای بلند:
«خطر بنیادگرایی و جنگافروزی و تروریسم این رژیم صدها بار از برنامه بمب اتمی بیشتر است».
مقالهاش تمام شده بود.
م. شوق
۱۷مهر۱۴۰۳