این بانوی پرستار که دهها روز است از بیمارستان بیرون نیامده و بهار را ندیده با کشیدن گل روی دستکش خود، از بهار یادی میکند. یادی میکند؟ یا میخواهد به ما تبریک بگوید؟
از کسانی که در سلامت و بیتهدید کرونا در گلستانها به بهار نگاه میکنند میپرسم: آیا از بهار به اندازهٔ من وقتی به این کف دست نگاه میکنم لذت بردهاید؟
به خودم میگویم: آیا از تمامی فعالیتهایت در زندگی، به اندازه سرشاری وجود این هموطن، رضایت داری؟
به بسیار نقاشان میگویم: آیا گلی به این زیبایی میتوانید بکشید که روح بهاران را بازتاب دهد؟
بهراستی که همین عکس مرا واداشت که از زیبایی انسانیت بنویسم و از همه شما بپرسم: آیا چیزی زیباتر از انسانیت دیدهاید؟ زیباتر از محبت، زیباتر از عاطفه، گذشت، فدا... آیا زندگیای زیباتر از مردن برای دیگران دیدهاید؟ آیا اگر بخواهید خدا را در روی زمین نشان بدهید به آبشاران بلند و جنگلهای انبوه و تابشهای طلایی آفتاب اشاره میکنید یا به آبشار اشک محبت و نور عشق به دیگران که در چشمان این پرستار نهفته است؟
آیا گلهای شگفت رنگارنگ و پرهای طاووس شما را بیشتر زیر تاثیر میگیرد یا همین گلهای کف این دست؟ دست کسی که در قلب مبتلایان به کرونا نه کودکش را دیده نه مادرش را نه دیگر بستگانش را و هر دم ممکن است که ویروس، جان خودش را هم بگیرد.
مدتها بود که از مشاهدهٔ نوری مالکیها و بشار اسدها و سلیمانیها و روحانیها و... به انسانیت انسان شک کرده بودم. اما چشمان این بانو به من گفت: انسانیت هست. و بعد بهیاد آوردم که چرا فراموش میکنم هزاران مجاهد و مبارزی را که برای زندگی دیگران جان دادند، بالای دار رفتند و شکنجه شدند. آیا در کف دستان همهٔ آنها همین بهار نبود؟
بعد بهیاد آوردم که خدا گفته است: انسان وقتی سختیها و از جمله شقاوتها زیاد میشود از آن مینالد و فراموش میکند. بله! دیدن رفتار جانیانی که هواپیما را روی هوا میزنند و یا فکر کردن به اینکه خامنهای و روحانی با تصمیم قبلی مردم را از کرونا بیخبر گذاشتند تا امروز دهها هزار هموطن مرا بکشند، غافل میشوم و به انسانیت بد و بیراه میگویم. از یاد میبرم یاران شکنجه شده و قتلعام شدهٔ خودم را. از یاد میبرم یاران سربدار در زندانها را. از یاد میبرم زندانیانی را که در زندانها تا حد مرگ اعتصاب کردند. از یاد میبرم قهرمانانی را که در اشرف بدون سلاح در مقابل وحوش مسلح مالکی و خامنهای و سلیمانی ایستادند؛ صباها و آسیهها و رحمانها. از یاد میبرم مجاهدانی را که تنها ۴سال از ۹۱ تا ۹۵ هر ثانیهٔ شبانهروزشان را در زیر تهدید موشکها گذراندند و دهها تنشان شهید شدند اما بهخاطر انسانیت خودشان ایستادند... عجیب است، شقاوت بهناگهان همه حافظهٔ انسان را پاک میکند. اما چگونه یک گل فداکاری، یک نگاه پرمحبت، همه چیز را دوباره زنده میکند.
من ابتدا برای تقدیر از این پرستار شریف و آرزوی او برای بهار شروع کردم اما رسیدم به تقدیر از همهٔ مجاهدان و مبارزان سرزمینم و اگر شما هم این مسیر را ادامه بدهید میتوانید تا گلسرخی و حنیف و پویان و موسی و اشرف و صدها فدایی و تا فاطمی و کریمپور و وارطان و تا و تا و تا در تاریخ عقب بروید. و بعد میتوانیم با هم بهیاد بیاوریم که همهٔ آنها انسانهای کاملی بودند که میخواستند انسانیت را بهیاد بشریت و خلقشان بیاورند.
حالا شاید بتوانیم به این هم فکر کنیم که انسانیتی که در دستان این پرستار و هزاران پرستار و پزشک و کادر درمانی که در قلب حادثه برای نجات جان مردم میجنگند و میمیرند به چشم میخورد، بدون تاثیرپذیری از آن قبلیها از آن «رود الماس شبکوب اختران» نبوده. بدون تاثیرپذیری از مبارزهٔ فاطمه امینیها و هزاران فداکار دیگر نبوده. این یک دریاست که بخار میشود بالا میرود و دوباره از چشمهها میجوشد و دوباره به رودها میریزد. این ابر همدلیست که بالای سر همه بشریت است.
حرف دربارهٔ این گل فدا زیاد است اما با یک پرسش به پایان میبرم که «آیا خدا هم همین محبت را در چشمان حوا و آدم دیده بود که به شیطان گفت: من چیزهایی میدانم که تو نمیدانی؟».
این شعر را هم تقدیم میکنم به همین دستها و نگاهها.
«یک کف دست بهار»
بهار مگر چیست؟
وقتی که انسان، انسان نباشد
گرازان هم بر چمنزاران میگذرند
خرچنگها مگر
زیبایی امواج را درمییابند؟
تنها دست توست
که گل را میشناسد
نگاه توست
که عشق را میشناسد
آه که چه بسیار بهارکش میشناسم
چه بسیار دستهایی که تبر شدهاند
اما خواهرم... ای بهجرأت «انسان»!
چه گلستانهای رنگارنگی
در همین یک کف دست تو میبینم.
در همین گلی که بر روی دستکش کشیدهای
در همین آینهای که از بهاران عشق خویش
پیش رویمان گرفتهای.
م. شوق
۱۰اردیبهشت ۱۳۹۹