سحر سر زد و دانستم که در راه است خورشیدم
صفا تابید بر جانم، شکوفان گشت امیدم
شبانگاهی که آن ساحل بغل بر موج ها بگشود
همان شب سکهٔ سیمین ماه از اوج قاپیدم
چودیدم شب که می بلعد چو افعی روز روشن را
شدم همدست با شمعی و شب تا صبح تابیدم
سراسر سرزمینم خشک شد از پوزهٔ شیخان
شدم ابری و بر کوه و کویر تشنه باریدم
به روی سازمانم، خلق ما آغوش بگشوده
ازین رو ژاله باریدم، به این گنجینه بالیدم
غزل گفتن! ندانستم ولی در محفل جانان
من آن هو هو ی این دیوانه، را اشعار نامیدم
حامد ص. ۱۴۰۳۰۴۱۰