728 x 90

صندلی خالی

صندلی خالی
صندلی خالی

تاکسی نارنجی‌، با صدای خشکی‌‌، ناگهان پشت دیوار توقف کرد‌. مدیر مدرسه‌‌، سراسیمه بیرون پرید‌. صدا آن‌قدر ناگهانی و سریع بود که فکر کرد اتفاقی افتاده است‌. در را باز کرد‌‌، تاکسی در حال دور شدن بود‌. جثه‌ٔ کوچک احمد در چارچوب در مدرسه ظاهر شد.

ـ سلام آقا‌!

ـ سلام و کوفت‌! بازم تو‌‌، چند دفعه بگم‌‌، وقتی دیر می‌کنی‌، حق نداری‌‌ همینجوری سرت رو بندازی پایین و وارد بشی‌‌، اینجا مدرسه‌س می‌فهمی‌؟

ـ آقا‌! پشت ترافیک گیر کرده بودیم‌... آخه خونه‌ٔ ما خیلی از اینجا دوره‌... تا... تازه همه پول توجیبی مو دادم و یه‌... یه قسمت از مسیر رو با‌... با تاکسی اومدم‌... خدا پدرش رو بیامرزه‌‌، خیلی سعی کرد‌... آقا‌! خیلی سعی کرد‌‌، منو به موقع برسونه‌... ولی خب‌...

ـ به جهنم‌! که سعی کرد‌‌، به من چه ربطی داره‌‌، سر و وضعشو نیگا کن‌‌، تو بهتره بری حمال بشی‌‌، تا این‌که بیای سراغ درس و مشق‌.

چیزی در دل احمد شکست و حلقه‌ٔ اشکی چشمان ساده و میشی‌اش را پر کرد‌. با لحنی بغض‌آلود‌‌، در جواب گفت‌:

ـ آقا‌! نمی‌شه‌‌، فقط این یه بارو ببخشین‌... دفعه‌ٔ بعد قول میدم‌‌، حتی گنجشکای مدرسه از خواب بیدار نشدن‌‌، خودمو به اینجا برسونم‌... فقط همین یه بارو‌... آقا‌! اگه بابام بفهمه‌‌، حسابی دعوام میکنه‌...

خرخر نامفهومی از گلوی مدیر مدرسه ـکه سعی می‌کرد ادای احمد را در بیاوردـ خارج شد‌:

ـ همین یه بارو آقا‌!‌... همین یه بار‌!‌... الاغ‌! دفعه‌ٔ قبل هم اینو گفتی‌... یالله زود باش‌‌، بدو سر کلاس‌! دفعه‌ٔ دیگه اگه تکرار بشه‌، خودم گوشاتو می‌تابونم‌، پرتت می‌کنم بیرون‌. 

ـ چشم آقا‌!

ـ دیگه این‌قدر آقا آقا نکن‌!

ـ بله آقا‌!

.... 

هنوز چند قدم بیشتر دور نشده بود که مدیر مدرسه او را فراخواند:

ـ ببین آقا پسر‌! دفعه‌ٔ دیگه خواستی بیای‌‌، از مسجد محل تأییدیه می‌گیری‌، می‌آری‌. کم‌کم دارم به کارهای تو شک می‌کنم‌. در ضمن‌‌، موهای بلندتم کوتاه می‌کنی. بعد اشاره به یقهکوتاه و سفید خود ـکه آن را تا زیر چانه‌ٔ پرریش خود بسته بودـ کرد و گفت‌:

ـ یقه‌ات هم باید این‌طوری باشه‌‌، شیر فهم شد‌؟‌... حالا بدو‌‌، دیگه نبینمت.

***

بوی نم آب و جارو‌‌، اول صبح‌‌، روی سنگفرش حیاط مدرسه‌‌، مشام را می‌آزرد‌. گرمای خفه و کسالت‌آوری راهروی تاریک کلاسها را فراگرفته بود‌.

احمد با قدمهای محتاط پیش رفت و جلوی کلاس دوم «ب» ایستاد تا نفسی تازه کند‌. دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشید‌:

«‌...خدا کنه معلم امور تربیتی نباشه و گرنه یک سریال بازپرسی هم او به راه خواهد انداخت»‌.

صدای نخراشیده و تهدیدآمیزی از پشت در بگوش می‌رسید‌.

ـ مگه شما رو آب برده بود که ندیدین‌‌، این کلمات توهین‌آمیز رو کی نوشته‌؟

انگشتان مرتعش احمد که می‌رفت‌‌ در را به صدا درآورد‌‌، با شنیدن این جمله در هوا خشکید‌.

خسرو فالانژ بلند شد‌؛ تا طبق معمول چرب زبانی کند‌:

ـ آقا احمد بازم غایبه‌‌، از کجا معلوم کار اون نبوده باشه‌؟

احمد‌‌، دیگر درنگ را جایز ندید‌؛ آرام به در زد‌:

ـ کیه‌؟!

در باز شد‌‌، در یک آن دهها چشم به طرف او چرخید‌.

...

ـ آقا اجازه س‌؟

...

ـ تا این وقت کجا بودی‌؟ مگر دلبخواهی است که آقازاده‌‌، هر موقع‌‌، اراده کردن‌‌، وارد بشن‌؟

ـ آقا مشکل برایم پیش آمده بود‌‌، به آقای مدیر گفتم‌‌، اجازه دادن بیام‌...

ـ بتمرگ‌!

لحظاتی به سکوت سنگین گذشت‌، معلم امور تربیتی‌‌، دوباره شروع به قدم زدن کرد‌. هر بار که سر برمی‌داشت‌‌، با چشمان ریز‌‌، پیشانی کوتاه و ریش پرپشت و زبر خود به شاگردان خیره می‌شد و گاه یک صورت را آن‌قدر از نظر می‌گذراند که شاگرد مربوطه صدایش در می‌آمد که‌: آقا‌! کار ما نبوده‌...

ـ اگه بفهمم کار کدوم پدرسوخته‌س‌‌، کار برادران پاسدار رو راحت می‌کنم‌... مملکت اسلامی این اراذل و اوباش رو نمی‌خواد‌‌، چند تا حزب‌اللهی درست و حسابی باشن‌‌، کافیه‌... حالا کارمون به جایی رسیده که منافقین‌! توی روز روشن شعار مخالفت با نظام‌‌، روی دیوار مدرسه می‌نویسن‌؟ چشممون روشن‌! این یکی رو فقط کم داشتیم‌.... 

معلم امور تربیتی‌‌، همان‌طور که یکریز غرولند می‌کرد‌‌، خط کش درازی را که در دست داشت‌‌، با غیظ به پهنای دم پایی شلوارش کوبید و ادامه داد‌:

ـ آخه شوخی نیس‌‌، خون بهشتی‌‌، رجایی و باهنر پای این نظام مقدس رفته‌. اگه لازم باشه از یک به یکتون بازجویی بکنم‌‌، اینکارو می‌کنم‌؛ تا اون حروم‌زاده لعنتی‌رو گیر بیارم‌...[مکثی کرد و یکمرتبه داد زد] ‌:

ـ حالا سکوت می‌کنین‌؟ یعنی شما نمی‌دونین‌‌، کار کیه؟ هان‌!‌... باشه‌‌، ولی دودش به چشم خودتون می‌ره‌.

چهل‌و‌پنج دقیقه از زنگ اول می‌گذشت‌‌، معلم امور تربیتی مثل برج زهرمار‌‌، هر چه از دهنش در می‌آمد‌‌، نثار شاگردان می‌کرد و لحظه به لحظه دهانش بیشتر کف می‌کرد و هارتر می‌شد‌.

احمد آهسته نوک پایش را روی پای محسن گذاشت و با صمیمیت‌‌، اندکی فشار داد‌. محسن در جواب‌‌، با دست راست‌‌، انگشت سبابه‌ٔ احمد را گرفت‌؛ بعد هر دو زیر لب با هم خندیدند‌.

احمد به آرامی پرسید‌:

ـ محسن چی شده‌؟

محسن انگشت اشاره‌اش را به علامت سکوت روی لب گذاشت و چشم‌غره‌یی به احمد رفت‌.

ـ هیس‌!‌... بعد می‌فهمی‌.

زنگ را که زدند‌‌، برقی از خوشحالی‌‌، در چشمان محسن   می‌درخشید و سرحال‌تر از روزهای دیگر بود‌.

ـ احمد جان‌! خوب شد اومدی‌‌، من می‌خواستم‌‌،  خدا حافظی کنم‌.

ـ خدا حافظی‌؟!‌... کجا‌؟

ـ می‌فهمی‌‌، عجله نکن‌... کارم سوختنی یه‌... اگه سؤال کردن‌‌،  بگو من حالم خراب شد‌‌، رفتم‌‌، بیمارستان‌...  [سرش را به زیر انداخت و پس از مکثی گفت]‌:

ـ خوب‌‌، دیگه داره دیرم می‌شه‌... مواظب خودت باش‌‌، این مرتیکه الدنگ‌‌، بدجوری به ما دو تا گیر داده‌...

نیروی عجیبی در وجود محسن بود‌. شعله‌یی از نگاه او زبانه می‌کشید که احمد احساس می‌کرد‌‌، جنس آن با دیگران فرق دارد‌. لحن پخته‌‌، صلابت رفتار و استحکامی که در حرفهایش بود‌؛ هم‌چنین عشق او به بچه‌های همکلاسی و تنفر عمیقش از معلم امور تربیتی‌‌، سبب شده بود که محسن جای ویژه‌یی در قلب احمد برای خود باز کند‌. 

محسن این عشق و کین را در کاریکاتورهایی که گاهگاه روی لبه‌ٔ میز‌، یا گوشه‌ٔ دفتر می‌کشید‌‌، به نمایش می‌گذاشت‌. احمد وقتی شنید‌‌، برای مدتی محسن را نخواهد دید‌‌، احساس دلتنگی عجیبی کرد‌. با شروع کلاس‌‌، صندلی خالی محسن سرشار خاطره بود‌.

با رفتن محسن‌‌، احمد حال و حوصله‌ٔ درس را نداشت‌.  دقیقه‌ها به سنگینی سپری می‌شد‌.

معلم امور تربیتی ـکه ساعتی پیش خط‌کش چوبی و بلند خود را به علامت تهدید تکان می‌داد و خط‌ و نشان می‌کشیدـ  اینک در نقش یک معلم اخلاق ـکه به چشمان دریده و خون‌آلود او نمی‌خورد‌ـ داشت از تاریخچه‌ٔ انقلاب اسلامی‌! سخن می‌گفت:

ـ‌...برادرا‌! همان‌طور که گفتم‌‌، دهه‌ٔ فجر‌‌، از روزی شروع می‌شه که امام دامت برکاته از پاریس به تهران آمدند و‌...

احمد با شنیدن این جملات تکراری و تهوع‌آور‌‌، با نفرت بقیه‌ٔ صحبتهای او را در ذهن خود ادامه داد‌:

... و خون شهیدان را لگد کرد و روی کول مردم سوار شد‌... و بی‌اختیار به یاد حرفهای پدربزرگش افتاد که با چشمانی اشک‌آلود‌، پس از اعدام اولین سری از دستگیر شدگان ۳۰خرداد سال ۱۳۶۰ می‌گفت‌:

ـ دلم کباب شد‌. خمینی به هیچ‌کس رحم نکرد... بابا من خودم از زمان مرحوم مصدق‌‌، این آخوندهارو می‌شناسم‌. چقدر گفتم به این شیاد اعتماد نکنین. خودش نشسته بود‌‌، زیر درخت سیب و تند و تند فتوا صادر می‌کرد. بعد هم وقتی توی هواپیما خبرنگار از او پرسید که حالا که به ایران برمی‌گردی‌‌، چه احساسی داری‌؟ با نگاه منجمد و مرده‌اش جواب داد‌: «هیچ!» و این هیچ را کش داد‌ تا روزی که تمام خاک ایران را قبرستون بکنه‌... ای به روح پلیدت لعنت‌!

ـ‌... بله برادرا‌!‌... دهه‌ٔ فجر‌...

احمد زیر لب غرید‌:

ـ مزدور‌! دهه‌ٔ زجر‌‌، دهه‌ٔ فجر‌‌، نه‌‌، دهه‌ٔ زجر‌... آنگاه نگاهش ، بخودی خود ـ‌در قاب عکس فاخر آویزان از بالای تخته‌سیاه‌ـ  با  چشمان  پف‌کرده‌ٔ خمینی گره خورد و همانجا متوقف ماند‌. 

 از این چشمهای زمستانی گویی خونی غلیظ می‌چکید و روی تخته سیاه شتک می‌زد‌.

...

صدای زمخت و استخوانی معلم امور تربیتی مثل زوزه‌های مستمر یک تازیانه در باد‌؛ یا شلیک پی‌درپی تیرهای خلاص‌‌، در میدان اعدام‌‌، گوش او را می‌آزرد‌.

احمد تاب نیاورد و به دنیای خلوت خاطره گریخت‌.

حال دیگر حتی آن صدای لعنتی را هم نمی‌شنید‌. هر طور شده‌، تا پایان زنگ تحمل کرد‌.

صندلیِ خالیِ محسن‌‌، آینه‌ٔ یادها و روزهای گرم و دوست‌داشتنی بود و او را از دنیای پرنفرت و جنون‌آور اختناق نجات می‌بخشید، و به روزهای آبی آینده پیوند می‌داد‌.           

...

***

شما‌؟
احمد هستم‌، مادر‌! بازکن‌!
بفرما تو عزیزم‌!‌... خیلی خسته به‌نظر می‌رسی‌، نه‌؟ این روزا معلومه حسابی سرت شلوغه‌... دیگه تو خونه هم پیدات نمی‌شه‌. می‌دونی‌‌، من خیلی نگرانم‌، می‌ترسم بالاخره کار دست خودت بدهی‌. [چند دقیقه به سکوت گذشت] باشه می‌دونم‌، این حرفا تو رو ناراحت می‌کنه‌، نمی‌گم [در حالی که خم می‌شد؛ تا از سماور نفتی برای احمد چایی بریزد]‌... هان‌! تا یادم نرفته‌، بیاورم [بلند شد و به سمت پستوی اتاق رفت، و با نامه‌یی در دست برگشت]‌... بیا‌! یه نامه‌ٔ پستی داری‌.
احمد‌، نامه را گرفت و با عجله باز کرد‌. کم مانده بود که از خوشحالی بال در آورد‌. نامه حاوی دست‌نوشته‌یی از محسن بود‌.

«احمد عزیز‌! قبل از سلام‌‌، خداحافظ‌!‌... من سرانجام رفتم‌ تا با یارانم‌، برافروزم آتش‌ها در کوهستانها‌. مطمئنم‌‌، تو نیز به این راه خواهی رفت‌. برخلاف تبلیغات پوشالی و  قَدرقدرتیهای چشم پر کنِ آخوندها‌، سیم‌های خاردار مرز‌‌، پوسیده‌تر از آن است که بتواند‌، جلوی سفر همیشه‌ٔ رودها و پرواز قاصدان سپید را به سرزمین خوشبخت آزادی بگیرد‌. مهم‌‌، خواستن است‌؛ توانستن‌‌، خود‌‌، خواهد آمد‌.

همراه با دستنوشته‌، پاکت دیگری نیز در داخل پاکت نامه بود که در پشت آن جمله‌یی نوشته شده بود‌:

ـ این عکس را که تنها یادگاری از داداش شهیدم‌‌ بود با شعری برایت به یادگار می‌گذارم.

احمد با اشتیاق پاکت  را گشود و با دیدن عکس بر جای میخکوب شد‌. بی‌آن‌که خود متوجه باشد‌‌، باقی شعر را زیر لب زمزمه کرد:

در میان توفان هم‌پیمان با قایقرانها

گذشته از جان باید بگذشت از توفانها

به نیمه‌شب‌ها دارم با یارم پیمانها

که برفروزم آتش‌ها در کوهستانها

شبه سیه سفر کنم

ز تیره ره گذر کنم

...

ع. طارق

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/044929f5-aca9-461b-8e30-f9dfc2e493a0"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات