شوق بارانی چشمان تو در جان کدام آینه از کندوی شبنم جاری است؟
این همه آینهٔ روشن خیس
این همه تابش الماس نگاه
این همه بال در آبیوش یکدست سحر
گو کدامین گل این قالی جانبافته چشمان تو را کرده اسیر؟
میدانم
میدانم
رنگ نگاهت، افق بیرنگی است
همه را میبیند یکرنگ
همه را میبیند عشق
همه را میخندد سبز
میدانم
قلب تو وسعت بیداری دریا را دارد
ولی این میل سؤالآور مشتاق سمج را چه کنم؟
که پیاپی میپرسد:
«چشم خلقی به تماشای تو آویخته است
تو بگو محو تماشای کدام آینهای؟
ای دلت آینهٔ صبح اهورایی این گمشده آواره وطن!»
علیرضا خالوکاکایی (ع. طارق)