دوست عزیز!
«اگر میخواهی هدیهای از کسی بگیری.... هیچ نگیر! نه ثروت، نه سواد، نه مدرک.... نه حتی محبت. هیچ از کسی نخواه..... منی که به عشق بسیار احترام میگذارم و به کسی که مرا دوست بدارد بهشدت وابسته میشوم و احترام میگذارم، به تو میگویم اگر کسی پیدا کردی که دوست داشتن را به تو هدیه میکند، باز این را بهترین هدیه ندان! و بدان که بهتر و گران قیمتتر و زیباتر و قویتر از آن باز هم هست. میخواهم بهترین چیز جهان را بگویم که چیست. چیزی که خودم بعد از شش دهه عمر تازه فهمیدم که آن را خیلی خیلی کم داشتم و یا اصلاً نداشتم، و آن را عمداًً میخواهم دیر بگویم و مقدمه بچینم که خوب به آن اهمیت بدهی. مثل مهمانی که خوب باید منتظرش بمانی و به شخصیتش فکر کنی.
بله آن بهترین چیز جهان، عشق به دیگران است. عشق به همه. عشق به مردم. عشق به آنها که مردم را دوست دارند و عشق به رهبران این انسانها. باز هم نه بهخاطر خود این رهبران، بلکه بهخاطر خود آن مردمی که آن رهبران دوستشان دارند.
عشق به پیامبران این رهبران و این برگزیدگان دنیا که مردم را دوست دارند، و در نهایت عشق به رهبر همه این انسانهای عاشق و خوب این رهبران و این پیامبران، یعنی خدا.
اصلا نخواه که کسی تو را دوست داشته باشد. این بد نیست. اما بهتر از آن را بخواه. خیلی بهتر از آن را. و آن این است: بخواه که تو دیگران را دوست داشته باشی.... همه را.... همه را.... همه را.....
هر روز قلبت را وزن کن. ببین چقدر دوست داشتن توی آن هست. آنوقت بدان که تو همانقدر ثروتمند هستی. ببین چقدر معنای عشق را فهمیده ای. آنوقت بدان که تو همانقدر فهمیده و دانشمند و فکور و فیلسوف هستی. عشق یعنی دین. دین یعنی عشق. خدا یعنی عشق. اگر میخواهی ثروتمندترین، شادترین، و قویترین فرد دنیا باشی، عاشق باش!
عشق را بفهم. این نوع که گفتم را.
یک نفر را برای دل خود دوست داشتن خوب است اما عشق کامل نیست. خانوادهٔ خود را دوست داشتن خوب است. خیلی خوب است. خیلی پاک است. این خود من بودم که به تو گفتم برو بابایت را ببوس...... میدانی..... همان موقع که آن حرفها را مینوشتم داشتم میگریستم... از تصور عشقی که تو باید به پدرت داشته باشی... و از گرمایی که در خانهٔ شما باشد گریه میکردم.... و از گرمایی که کینه جویان از خانههای مردم بردند گریه میکردم و آرزو میکردم که همیشه همدیگررا، پدر و مادر و خواهرت را دوست داشته باشی؛ خیلی هم دوست داشته باشی. میگفتم ای کاش من هم آنجا میبودم و پدر تو را و دستهای مادرت را می بوسیدم. چرا که محبت خیلی خوب است. اصلاً محبت، خداست. محبت جوهر جهان است.
از محبت خارها گل میشود از محبت سرکهها مل میشود.....
من این شعر را زیر عکس بچهای که خم شده بود و با یک گربه احوالپرسی میکرد نوشتم. و بچه داشت گربه را میبوسید. حتی از اینکه تو گربه هایت را دوست داری به وجد میآیم و گریه میکنم از شادی. پس میبینی که من چقدر به محبت عاشقم.
اما همین من میگویم این عشقها پیش آن عشق بزرگ که تو را دارای بزرگترین ثروت جهان میکند خیلی کوچک است. میخواهم بگویم برو عشق را بشناس. عشق واقعی و بزرگ را، و از آن نوع عاشق باش.
همه را دوست بدار. طبعاً آن کسی که انسان را له میکند منظورم نیست. ولی از آنها شروع نکن. به آنها فکر نکن. یکی ظالم است و یک دسته را ظالم میکند. وقتی ظلم زیاد شد افراد هم به ظلم کردن به هم عادت میکنند. مردم اهل عادتند. غیر از آن ظالمهای اصلی، بقیه گول خورده هستند. بیگناهند. به نوعی مظلومند. تازه مسیح میگوید ظالم را هم دوست بدار (که این را من نتوانستهام بفهمم..) شاید عجیب بوده که مسیح میگوید دشمن را هم دوست بدار. اما تو حق نداری در جایگاه خدا بنشینی و بگویی این بد است آن خوب و بعد حکم صادر کنی. چون تو الآن خودت باید خودت را تعریف کنی. شاید جزو ظالمها باشی. بدت نیاید. چون اگر بدت بیاید نمیفهمی کی هستی؟ شاید جزو همکاران ظالم باشی. میدانی که همکاری فقط این نیست که بروی نیروی سرکوبگر دیکتاتور بشوی. سکوت هم همکاری است. این را بعداً باید خوب فکر کنی. همچنان که من بعد از سالها که خود را یک مبارز میدانم هنوز پیاپی از خودم میپرسم من کی هستم.؟ ظالم یا مظلوم.؟ گناهکار یا بیگناه.؟ عاشق یا کینه ورز. انسان یا ابلیس؟. باور کن. نباید بنویسم باور کن...... نباید بنویسم من واقعاً اینطور بودم. باید بنویسم من دیدم که نمیدانم انسانم یا ابلیس. شک کردم کی هستم؟ با این احساس مسئولیتی که دارم یا کم دارم... تعریف من چیست. با این عشق کمی که دارم یا اصلاً ندارم و سر خود را کلاه گذاشتهام، آیا من عاشق بودم یا نبودم؟ دریافتم که تاکنون عاشق نبودهام..... و برای همین کسر و کمبود خودم میگریستم....
چقدر بد است این عشق... همهاش آدم را زجر میدهد. و وای که چقدر مهربان است. تمیزت میکند. پاکت میکند. بیریایت میکند. بیرودرواسیات میکند. راستگویت میکند.... هی میگریاندت و هی میخنداندت. و لی بهتر از همه اینکه تو را بزرگ میکند. بزرگوار میکند. تو را پدر میکند. بهنحوی که به کسی که اصلاً ندیدهای و فرزند مردم است بگویی فرزندم! و برای پدری که از فقر میگرید فرزندی بشوی. و صورتش را ببوسی. نمیدانی من چقدر در سالهای گذشته دست مادرهای پیر را بوسیدم. یکیشان آمد توی خیابان دید شال گردن من کهنه است رفت و شال گردن خودش را آورد به من داد. گفتم ممنون گفت نه... خودم باید بیندازم گردنت...... بعد مرا بوسید... یک زن پیر.....
بله عشق شوری در نهاد ما نهاد... این را عراقی گفته است.
آیا عشق چه چیزی در نهاد تو نهاده است.
تمام شد.. دادن هدیه تمام شد
البته من فقط میتوانم اسم این هدیه را هی بگویم و تکرار کنم... عشق عشق...
ولی کشف آن. و بردنش درود دل و وجود خودت کار خودت است و خیلی سخت است. و بهخصوص برای تو که در کینههای دور و برت غلت میخوری. اما میدانی؟ این کینه نباید تو را گول بزند. کینه در تو هست و آن، همان شیطان است و چون کینه در تو هست آمادگی گول خوردن داری. تو باید عشق را دریابی. تا هدیهٔ من به تو کامل شود
حالا دستهایت را دراز کن و هدیه را بردار.
م. شوق