دوستی برایم نوشت:
واژه تسلیت چقدر آشناست برای ملتی که دائم باید بهخاطر نداشتن افراد دلسوز آن را سالی چندبار تکرار کند...
تسلیت برای سقوط هواپیمای فرسوده
تسلیت برای حادثه سانچی
تسلیت برای نداشتن جاده مناسب،
تسلیت برای ریزش پل،
تسلیت برای سوختن بچهها در مدرسه،
تسلیت برای حادثه قطار،
تسلیت برای عدم بازسازی بافتهای فرسوده
تسلیت برای آتش سوزی،
تسلیت برای تشنگی و خشکیدگی سرزمینم،
تسلیت برای اسید پاشی،
تسلیت برای نداشتن هزینه درمانی و مرگ به اجبار
تسلیت برای کشته شدن محیط بانان،
تسلیت برای دست فروشی زنان،
تسلیت برای پدیدهی گورخوابی
تسلیت برای کودکان کار
تسلیت برای نبود امکانات و تجهیزات آتشنشانی
تسلیت برای ناامنی خانههای مسکن مهر
و هزاران تسلیت دیگر...این است ایران همیشه عزادار
و من برایش نوشتم:
یک روز تبریکی خواهد آمد
مبارکبادی
که همه این تسلیتها را خواهد شست
و دور خواهد ریخت
تبریکی که مثل لبخندی خواهد بود
مثل نوری در چشمان تو
مثل تپش گرمی در قلب من
مثل حس لرزشی در پوست او
مثل اشک گرمی از شادی در چشمان شما
مثل فریادی از خوشحالی
که تا رنگین کمان خواهد رسید
و رنگین کمانی روی آسمان خواهد کشید
و مثل رقصی در میدان شهر
با لباسهای رنگی مردم
تبریکی به رنگ واژهی آزادی
خیلی می خواستم بنویسم
اما همین که واژهی آزادی را نوشتم
قلمم ایستاد
قلبم گفت: همه حرف را زدی
دیگر وراجی نکن! بیشتر از آزادی مگر تبریکی هست!؟
و من ساکت شدم و گریستم از شادی و از آرزوی خودم
بله امروز گریستم بهخاطر تسلیتهای آن هموطن
و بهخاطر آن 66هموطن که به کوه دنا خوردند
و بهخاطر آن که تا آن تبریک هنوز فاصله داریم
کحایی آزادی
کجایی آزادی
کجاییییییییی آزادیییییی! تو را می خواهیییییم
بییییییییا
م. شوق