آفتاب برهنهی طف، سوزنوارههایش را بر پوست صورت میبارید. زره بر تن سنگینی میکرد و گرمای تولید شدهی آن، جسم را به ستوه میآورد. حسین بن علی، عرق شور سوزانندهی پلکهایش، با پشت دست سترد و بار دیگر چشمانداز دشت را از نظر گذارند.
...
گرداگرد او حصاری از نیزههای تشنه به خون برق میزدند. دیوار در دیوار، چشم؛ چشمهای موذی گرگ، لهلهزن و حریص. بیتوتهی لاشخواران بر قلبی داغ که هنوز زندگی را میتپید.
برقی که از نیزهها ساطع میشد، آرامش نجیب چشم را میآزرد. گوشه گوشهی آوردگاه پر از لکههای تازهی ارغوانی بود. کاکل حبیب ـ نیمی آغشته به خون و نیمی سپید هنوزـ در میان به خاک افتادگان به ردیف چیده شده در داخل و کنار یکی از خیمهها به خوبی قابل تشخیص بود. سر خاک ـ خونآلود «وهب» در میانهی میدان، با زمین تشنهی طف رازها داشت.
ام وهب، سر را پس داده بود و عمرسعد از بازپس گیری آن وحشت داشت.
در قاب نیمروز، اینک تنها حسین مانده بود و در خیمههای نیمی آتش گرفته و نیمی پریشان، زنان و دختران جریحه دار و با شکیب خاندان او.
ترجیع گوشآزار ضجهی طفلکان عطشانلب، در زمینهی داغ نیمروز، احساس را سوهان میزد و عاطفه را خراش میانداخت.
زنان عاشورا و پیشاپیش آنان زینب، درگیر در رزمی دیگر، رزم صبر بر بلا، سهمگینتر از جنگیدن در میدان. زخمهای این رزم نه بر تن که بر روح و جان مینشست و ماندگار بود.
یک سو سواران دشمن بودند، به اندازهی ریگهای بیابان. لشگر در لشگر. کومهها و کپههایی از انسان نمایان تیغ بر کف. موج در موج، پر کرده با سیاهی خود، نه تنها کربلا را، بل خطه به خطهی زمین و دهلیزهای تاریخ را. آنان یا در قدرت خزیدگانی بودند فرمان ران، یا فرمان برانی دست در خون؛ «مأموران معذور!» و معذورهای مأمور. دیگر سو، حسین، یکه و تنها، با قامتی، تندیس تمام فریادهای فروخوردهی تاریخ و خونهای ریخته بر خاک و تبخیر شده در سکوت و فراموشی؛ قامتی، نمایندهی بردگان کاشته در جرز دیوارها؛ خشتهای انسانی، انسانهای خشت، دخترکان زنده به گور، یک سلسلهی بی نهایت از زنجیر.
آری، اینها، همه، در قامت ایستادهی حسین؛ مردی به گونهی فریاد؛ فریادی به هیأت مردی و دستی با شمشیر؛ شمشیری حقستان، شمشیری در برابر شمشیر.
خدا داشت در پهنهی تاریخ با شیطان مصاف میداد. تاریخ، خلاصه شده در کربلا؛ بیهوده نبود به حسین گفت:
«خون من»
تمام کائنات، نظاره گر این نبرد. حسین، غازه رو، گلگون گونه، برآشفته و توفانی. بی قرار و عطشناک، با شوقی آمیخته با خشم در صدا، بر زانوانش راست ایستاد و با تمام دهانهای مقتول تاریخ فریاد برآورد:
«هل من ناصر ینصرنی؟؟؟...»
آیا کسی هست که یاریام کند؟؟؟...
صدا، صاعقه وار، دیوار ستبر و فشردهی ظلمت را شکافت. خود را بر گوشها کوبید. در قلبها را به تپش درآورد. صدا، زمان را به جستجوی یاری کننده کاوید و سرانجام در برابر چشمان ملتمس هابیل ـ در ابتدای تاریخ ـ بر خاک کمانه کرد و بازگشت.
«هل من ناصر ینصرنی؟؟؟...»
دوباره صدا، دوباره پژواک...
و باز، دیوار نفوذ ناپذیر چشمهای کهربایی. نگاه گوسپند ـ مرده پنداری... و دیگر هیچ.
...
نبرد یک تن، یک تن تنها با...
خدا گویی میخواست شکوه تابلوی عاشورا، تمام باشد.
...
با دیدن او بر آستان خیمهها، یکه و تنها با شتکهای خشکیدهی خود بر جبهی خز و دامان زره، دریافتند که برای آخرین وداع آمده است. مادران را هول برداشت. نگرانی بر دلها دقالباب کرد. کودکان به شیون درآمدند.
سکینه، یکی از دخترکانش به دامان او آویخت و با نگاه معصوم آهویی در نی نی چشم و اشکی غلتان بر گونهی کال، سقف سخن را از کنجکاوی کودکانهی معمول فراتر برد:
- پدر! اگر تو را شهید کنند، بعد از تو، پناه ما به کدام مهربان آغوش است؟
...
هجوم عاطفهی عزیز پدری، تولد اشکی در گهوارهی چشم، اما در آستانهی چکیدن، مغلوب ایمانی پولادین. امام، با دستی بر سر دختر، احساس پدرانهی خود را با فلسفهیی شورانگیز در آمیخت؛ تربیت دختر به گونهی جنگاوری نترس، برای روزهای سخت آتیه.
ـ ای روشنای چشمانم! هر زندهیی ناگزیر از مرگ است. چگونه مرگ را پذیرا نشوم؟ بدان که پناه و رحمت خداوند در دو جهان از شما جدا نیست. شکیبا باشید و استقامت کنید. بر حکم خدا زبان مگشایید؛ چه این دنیا فانی و آخرت سرای جاویدان است.
هنوز آزمون ذرهیی انسانیت باقیمانده در اردوی دشمن را مجال دیگری باقی بود. امام، طفل تازه زاد خود، علی را بر سر دست افراشت. آیا بارقهیی از محبت در قلبی باقی است؟ مگر نه این است که دیدن چشمان شبنم گون کودک، جلادان را نیزـ آنگاه که میخواهند نیزهی خود را در دهان او فرو کنند ـ به لرزهی دست وامیدارد.
هنوز امام بر این پندار بود که احساسی انسانی در آن سو هنوز سوسو میزند. ناگهان دست حرمله بن كاهل الاسدی از سپاه عمرسعد، تیزنای تیری را در تیردان لمس کرد و رفت تا آن را در چلهی کمان بگذارد.
در لمحهیی به اندازهی یک نشان گرفتن هدف، صفیرکشان تیری جانگزا، هوا را شکافت و نرمای گلوی کودک را، کژدم وار گزید. شکافی عمیق، در سینهی جوجهیی تازه بال گشا.
پرپر زدن طفل در آغوش سرخ پدر.
وای بر سنگدلان!
وای بر انسانیت خاموش!
وای بر خاموشی انسان!
...
حسین مشتی از خون پوپک تیر خورده خود را به آسمان افشاند.
- خدایا! این خون را از من بپذیر!
...
این اتمام حجتی، برای نهایت نبرد و نبرد نهایی بود. حسین آنچنان عمیق و ناگهانی از چشمان خیس خواهر خود، زینب جدا شد و به میدان شتافت که گویی او و دیگر زنان و دختران خاندانش را از این پیش هرگز نمیشناخته است.
***
نبرد، نبرد، نبرد و باز هم نبرد.
برای او زندگی در داشتن آرمان و نبرد برای آن خلاصه میشد.
نبرد یک تن تنها با سپاهی پر کرده با سیاهی خود، مساحت دشت؛ دشتی بر گونهی تفتهی زمین، ریگزاری سراسر هرم.
آیا نمیشد بر کرانهی نسیمخیز ساحلی نسترن پوش، یا دامن معطر بستانی، آباد، یا دست کم بر طراز جنگلی چترافشان، مصاف داد؟
...
ـ میشد، اما... فرزند انسان، خود اینجا را برگزید؛ انتخاب سختترین شرایط، برای دشوارترین آزمایش.
***
…
نشسته بر خانهی زین، دندانها نهاده فشرده به هم با صلابت خشم. با شمشیری قدرت آذرخش در تیغهی بیغلاف. دو شیر زخمخورده در نینی چشم. سری عاریت داده به خدا. خود را کوفت به قلب فشردهی سپاه سیاه.
بر لبانش، این بانگ حماسی:
ـ ان کان دین محمد لایستقیم الا بقتلی، فیاسیوف! خزینی!
اگر دین محمد جز با کشتن من بر پای نمیماند، پس ای شمشیرها! بگیریدم!
...
به هر سو هجمه میکرد، از ایستادگی در برابر او خالی میشد. همگان از نبرد با این ایمان شمشیر در کف میهراسیدند. که او خود به تنهایی یک سپاه بود؛ پر هیبت و هیمنه، بر لبانش رجزی به جوش آورندهی خون:
ـ الموت اولی من رکوب العار...
کشته شدن از ننگ بهتر است...
چنان مرگ خویش را بر سر دست گرفته بود و با آن میتاخت که مرگ در برابر هیبتش حقیر مینمود و به دور دستها میگریخت، سردار مرگ بر کف هر چه بیشتر تهاجم میکرد، مرگ بیشتر از او فاصله میگرفت.
یک بار دیگر یاران، فرزندان، برادران و برادرزادگان به خون تپیده اش را به نام خواند و با آنان به رازگویی پرداخت.
...
هرگز دیده نشده بود که مردی فرزندانش، اهل بیتش و اصحابش را كشته باشند و او این چنین قویدل و گلگون رخسار باشد. گویی هر دم که از نبرد میگذشت و تنهاتر میشد، شوق سرکش در او به پلهیی بالاتر گام مینهاد. وقتی تهاجم میکرد، در هالهیی به شعاع بزرگ، آن ۳۰۰۰۰ شبح از مقابلش مانند ملخ پراكنده میشدند. چون به جای نخست بر میگشت، با وجدی شگفت میگفت:
ـ لا حول و لا قوه الا بالله
***
...
دشمن در دشمنی کم آورده بود. وقتی نتوانستند او را از عهده برآیند، چاره را در یک تیرباران جمعی و بی خطر از فاصلهی دور دیدند. تیرهای پرتابی، آسمان را ـ در گذری شتاب آلوده ـ به اندازهی پاییدن مکثی، سیاه کردند. سایهیی اندک در برابر تیزنای خورشید.
عبور پولاد از زره و فرو رفتن خدنگها در گوشت.
هر خدنگ جاری کنندهی چشمهی خونی بر زره سوراخ سوراخ.
...
«خون خدا»، از اسب بر تنهایی خاک فروغلتید.
...
برخاستن توفان غبار، در هم پیچیدن تاریک شبسواران.
فرمان هجوم به سوی خیمههای بی یاور.
بیدار شدن حرص برای رسیدن به تعهد غارت؛ مگر از نخست جز برای این آمده بودند؟
...
حسین هنوز نیم جانی در بدن داشت. روی دو زانو خویش را استوار داشت و فریاد زد:
ـ ان لم یکن دین و لاتخافون المعاد فکونوا احرار فی دنیاکم
اگر دین ندارید و از روز بازگشت ترسی در دل شمایان نیست، پس دستکم در دنیا آزاد مردمان باشید.
شمر فریاد او را شنید.
ـ پسر فاطمه چه میگویی؟
ـ به جای تعرض به زنان بیدفاع و آتش انداختن در خیمهها به سوی من آیید، مرا هدف قرار دهید!
...
تیربارانی دیگر از دور.
نشستن پیکانها از فاصلهیی نزدیک بر اندامی چاک چاک و سوراخ سوراخ.
...
***
تا مدتی هیچ لکهیی را یارای آن نبود که گام به سوی او کشد. اندک اندک اشباح گریزان جرأت پیدا کرده، به جلو خزیده و حلقه را تنگتر کردند.
حسین به شمشیرش تکیه داد تا لختی نفس تازه کند. ابوالحتوف الجعفی سنگی به پیشانی او کوبید. خواست خون شتک زده با آستین پیراهن بزداید، پیکانی بر پشت او نشست. مالک بن النسر الکندی ضربهیی با شمشیر به سر او نواخت.
در چنین حالتی ناگهان عبدالله بن حسن، با دیدن او از خیمه بیرون دوید. تلاش زینب نتوانست او را متوقف کند. کودک با دیدن عمویش در قتلگاه از بیطاقت شده بود. با رسیدن به حسین خود را در آغوش او انداخت و گفت:
ـ از عمویم جدا نخواهم شد.
بحر بن کعب با شمشیر به سوی آنها رفت. کودک خشمگنانه بر سر او تشر زد:
ـ ای دژخیم! وای بر تو! میخواهیم عمویم را بکشی؟
و ساقهی نازک دستانش را در جلوی ضربهی شمشیر بحر بن کعب گرفت.
ضربهی کاری شمشیر ساقهی ترد را قطع کرد. کودک دردناکانه فریاد کشید. حسین او را به سینهاش چسباند و در گوش او گفت:
ـ برادر زادهام! مقاومت کن و حساب کن در آن برای تو خیری هست...
حرمله بن کاهل تیری در کمان گذاشت و پرتاب کرد. تیر در گلوی کودک نشست و خون او را با خون حسین در هم آمیخت.
این صحنهی تأثرانگیز دشمنان او را میخکوب کرد. آلودن دستها به خون حسین چندان کراهت آمیز شد که هرقبیلهیی، دیگری را به کشتن او دعوت میكرد و خود از آن پرهیز داشت.
***
نگاه حسین دوخته بر ژرفترین معنی آسمان بود. گویی داشت با کسی عاشقانه نجوا میکرد:
شمر رو به لکههای گریزان؛ آن انبوه ـ بسیاران جابجا شونده با سمت غالب باد، داد کشید:
ـ وایتان! چه معجزهیی را به انتظار نشستهاید؟! کار را تمام کنید! ... مادرتان به عزایتان بنشیناد! ای بی جربزگان بزدل!
[این را در حالی گفت که خود نیز به انتظار معجزه بود و ترس را با ترساندن از ترس میپوشاند].
...
و باز فرود ضربهی شمشیری چند و نیزههایی از دور
...
در آوردگاه این فریاد طنین افکند:
ـ حسین کشته شد!
سوید با شنیدن این فریاد، از میان اجساد به خون آغشته و خاکآلود به هوش آمد، صدا گویی او را میطلبید و تنها در گوش او طنین انداخت.
سوید از پگاهان عاشورا تا آن هنگام که در خون غلتیده بود، همپای مولایش حسین، گواه به خاک افتادن یکایک یارانش بود. او آخرین کسی بود که وقتی حسین دوباره صلای هل من ناصر ینصرنی سر داد با او بود. صدای حسین جز در خاندانش طنینی نیافت. آوای او در برهوت شرف پژواک انداخت و به سوی خود او بازگشت. در این هنگام بود که سوید حافظت از مولایش را در این دید که باید همین الآن به میدان بشتابد.
...
از همه سو او را تیرباران کردند و در میان به خون آغشتگان از هوش رفت.
او اکنون با شنیدن فریادهای آمیخته با هلهلهی «حسین کشته شد!» از جانب لشگر ابنسعد به هوش آمده بود. با دستانی بیشکیب و تاب از دست داده، به جستجوی شمشیری در اطراف خود برآمد اما نیافت. ناگهان به یادآورد که هنوز دشنهیی در پاتاوهی خود دارد. زخمهای وارد آمده بر اندامش به او اجازه خمشدن نمیدادند. در همان حال که در بین کشتگان دراز کشیده بود، خنجر را بیرون کشید، برخاست و به غارتگران خیمهها یورش برد.
...
اما بیش از یک ضربه نتوانست فرود بیاورد.
***
محاصره کنندگان حسین هنوز از نی نی نگاه سرزنشگر او میهراسیدند.
عمر بن سعد به سنان بن انس گفت:
ـ وای، وای بر تو! برو! و کار حسین را تمام کن!
سنان به خولی بن یزید همان گفت که عمر بن سعد به او گفته بود:
ـ وای، وای بر تو! ...
...
خولی خواست دست به قبضهی تیغ یمانی ببرد اما با دیدن چهرهیی که در وزش شمشیرها هنوز زیبایی و ابهت خود را از دست نداده بود، به سختی بر خود لرزید و نتوانست سنگینی شمشیر را بالای سر ببرد.
شمر او را تحقیر کرد تا تحقیر بزرگتر خود را از نظرها پنهان سازد.
ـ خدا بازوانت را بخشکاند، چرا چنین میلرزی؟!
...
شاید به اندازهی یک سقوط از پرتگاه طول کشید تا سنان بن انس، انسان را در خود سر ببرد و آخرین فصل جنایت را با دستانی از قساوت و ارتعاش به پایان ببرد.
...
وقتی حتی جامههای پاره پارهی پوشیده بر زیر زرهاش را به یغما بردند و برای دستیابی به تنها انگشتریاش انگشت او را با شمشیر از دست جدا کردند، آثار سی و سه ضربهی شمشیر و به همان تعداد زخم عمیق نیزه بر پیکر او یافت شد. در هیچ جنگی در تاریخ عرب و جهان دیده نشده بود، تنها مردی در برابر ۳۰۰۰۰دشمن، این همه زخم را برتابد، از پای نیفتد و سخنی از خواهش و تسلیم بر زبان او نرود.
***
دیدن شکوه رشکآور انسان بر چهاردیواری اجبار و توان درنوردیدن ناممکن، دانههای درشت شرم بر جبین فرشتگان نشانده بود. به یاد آوردند روزی را که بر خلقت انسان شوریدند و در او چیزی که بایستهی جانشینی خدا در خاک باشد، نیافتند و ناگزیر به پاسخی اکتفا کردند که شاید از جنس دیگر نپرسیدن آن سوال بزرگ بود.
...
ـ من میدانم آنچه را که شما نمیدانید.
***
اکنون گویی سوال نخستین پگاه بکر آفرینش را پاسخی سزاوار گرفته بودند که بهراستی چرا باید بر انسان سجده نمود.
علیرضا خالوکاکایی (ع. طارق)