من یک نویسندهٔ ناتوانم اما میتوانم گاهی جوانان امروز را تکان بدهم. همان جوانانی که سرشان توی گوشیشان است و توی پیادهروها راه میروند. یا آنجا جلو کتابفروشی ایستادهاند.
آیا کلمات من که با آنها چهل سال فاصله دارم در آنها تاثیر میکند؟ نمیدانم! ولی من باید کار خودم را بکنم. کرد، کرد؛ نکرد، نکرد.
صدایشان میزنم: آهای... آنجا که ایستادهاید، درست همانجا روی دیوارهٔ آن جعبهٔ برق و دیوار آن مغازه، لختههای خون و مغز به دیوار پاشید.
توجهشان جلب شد. نگاهم میکنند و گوش ایستادهاند.
ادامه میدهم:
بله! من همان روبهرو، سر پیچ خیابان سرک میکشیدم. ۱۰۰متر آنطرفتر توی میدان ۲۴اسفند که بعداً شد انقلاب، سربازان حکومت نظامی با ژ-۳ شلیک کردند. قبل از ۲۲بهمن بود!
یکیشان میپرسد: آن که تیر خورد چه شد؟
- مردم نعرهزنان او را کشیدند و روی دوش بلند کردند و شعار دادند: این سند جنایت پهلوی... قسم به خون شهدا شاه تو را میکشیم.
یکی دیگرشان میپرسد: آها... شما طرفدار خمینی بودید؟
-نه! دنبال آزاد شدن از شر ساواک بودیم. میخواستیم راحت کتاب بخوانیم و دستگیرمان نکنند و شلاق نزنند. شاه آپولو داشت!
-خب لابد مترقی بوده که آپولو داشته که به فضا بفرستد.
- نه بابا! آپولو یک کلاه آهنی برای شکنجه بود که زندانی را دیوانه میکرد.
-ولی این آخوندها، هم شکنجه میکنند، هم قتلعام، هم به کنسرتهای ما حمله میکنند!
- بله! اینها روی آن یکی را سفید کردند. ولی من یادم نمیرود که رویش سیاه بود. وحشتناک بود. توی زندانها آدم را اتو میکردند.
- تو خودت دیدی؟
-من ۷سال دانشجو بودم. ساواکیها توی خیابانها، حتی توی دانشگاهها گشتشان میآمد هر جوان یا دانشجو را سوار میکردند میبردند زیر شکنجه. کسی نمیتوانست حرف برند.
یک جوان نزدیکتر میآید و میگوید:
-بالاخره نفهمیدیم. اگه انقلاب کردید و خوب بود پس چرا بدتر شد؟ بالاخره باید انقلاب کرد یا نه...
میگویم: خودت بگو چکار باید کرد؟
-نمیدونم. خطرناکه... تازه مگر میشود کاری بکنیم؟
دوستش به او میگوید: اگر کاری بکنی اینها هم میزنند مغزت را میپاشند به دیوار. یا توی سلول خودکشیات میکنند.
میپرسم: پس خفه بشویم؟ اگر خفه بشویم جواب جوانی را که در آن سال مغزش به دیوار چسبید چه بدهیم؟
-میگویی ما هم برویم کشته بشویم؟ کی به ما فکر خواهد کرد؟
- همان دوستت که زنده میماند. وقتی مثل من پیر شد به جوانان بعدی میگوید: من اینجا بودم که خون و مغز دوستم به دیوار پاشید.
-میگویم: آنقدر باید خون و مغز به دیوارهای شهر بچسبد... تا این دیکتاتورهای کثافت گورشان را گم کنند.
جوانها جلو کتابفروشی ایستادهاند بعضی با گوشیشان بازی میکنند و بعضی با هم گفتگو میکنند.
من به جعبهٔ خونین و دیواری که تکههای مغز خونین به آن پاشید نگاه میکنم. چهرهٔ جوانی را که آن سال وسط خیابان افتاده بود به یاد میآورم رو به او داد میزنم:
-گفتم! پیامت را به جوانان امروز گفتم. حتماً کاری میکنند.
م. شوق