دوش یاد یار را با اشک و آه آمیختم
قطرهای از آن شرر در جان شیدا ریختم
مخمل احساس افکندم به زیر پای شعر
خنجر تیز سخن را از میان آهیختم
تا نوازد بوی عشقش زخمه بر تار دلم
در درون خویشتن شور و صفا انگیختم
تا که بنشیند به جان تیر نگاهش، روز و شب
خاک پای یار را در منخل دل بیختم
من که از میدان سربازی، سرافراز آمدم
چون ز برق دیدهاش، درس وفا فرهیختم
تا که دل در سایه عشقش بیاساید دمی
از نشستنها به زیر سایهها پرهیختم
یاد او فانوس راهم بود در گرداب شب
من همان فانوس را بر چارراه آویختم
زان سپس در هر نیستانی حریق افروختم
بذر آتش را به گندمزار جانها ریختم
حامد ۵مرداد ۱۴۰۴