زان روز که پانهادیم،
سر را به یار دادیم
هر ره که میدویدیم
دریای خون دیدیم
گرداب و موج دریا
افکنده بود به دلها
وحشت چنان که دنیا
گویی شدیم که تنها
او گفت که،، کس نخارد،،
جز عشق خلق ندارد
این عشق خلق یارا
یار است همیشه مارا
دانیم که ما در این راه
بیژن شویم در چاه
دانیم که ره دراز است
چشمان گرگ باز است
هر لحظه خواهد آمد
باکینه خواهد آمد
با این همه نخفتیم
بیگانه رانگفتیم
تا بار ما بگیرند
بر دوش مانشینند
با دلبری بچینند
تا جای ما نشینند
دستان خود شستیم،
از جان خود گذشتیم
حامد. ع. ر از تهران