در جهانی که واقعی است
در دوردست
گلی بودی
فریبا و دلانگیز
گلی هستی!
با برگهایی خونرنگ اندیشه
گلی، چنان که دلی
چاک چاک از تیغهٔ جهل و رنج.
در دوردست
سخنت پرچمی بود
پراکنندهٔ گردههای درد و اطمینان
اندیشههای روشن را
بر نسیم مینشاندی
تا شقایقها را تسکین بخشند
وشهر را
از عطرهای بازاری بینیاز کنند
آه... میدانم
که هنوز نیز
در دوردست
میگریی!
بر نادانیها
و داناییهای ناتمام
به راستی که
هیچ مرگ_سرودی تسلایت نمیدهد
چرا که زخم تو
همچنان بر پیکرت ایستادهاست
و زخم ما نیز.
اشکهایت را میبینم
برای زمانهای که
رنج میکشد
از نادانیهای نفرتبار
آیا تسلایت میدهم اگر بگویم
این سرنوشت تاریخ است
که با زخمهایش
بر خونها و خنجرها پیش خزد؟
به سوی افقی روشن
که تو دوستش داشتی
تو تحملکردی
ما نیز خواهیمکرد
در دور دست
گلی از آتش اندیشه بودی
در میدانی که جهان واقعیست
۹ فروردین ۱۴۰۱