شاید ما عادت کردهایم فقط در شرایط دشوار به عزیزان از دست داده فکر کنیم؛ به یارانی که دیروز با ما و در ما بودند و امروز تکهای از آبی آسمان یا دقیقهیی از زلالی بارانند؛ برخلاف عرف و عادت، یاد از شهیدان در به ثمر رسیدن پیروزی نیز متصور است. شاید درستترین لحظهٴ یاد از آنان همین باشد.
چهارشنبه شب 26شهریور 93بعد از شنیدن خبر مهم بسته شدن پرونده ننگین و طولانیمدت اتهام تروریستی دولت فرانسه به مجاهدین، یعنی در اوج یک پیروزی خیره کننده و بسیار درخشان، بیاختیار به شهیدان اندیشیدم. نمیدانم دانههای درشت اشکی که پیاپی بر پلکان مژگانم میشکفت - و آن را پنهان نمیتوانستم کرد- از کجا میجوشید.
اینک و امروز، در سالگرد 17ژوئن، 12سال پس از آن فاجعه سیاه، و در عینحال آزمایش بزرگ، نمیتوانم به مسئول و فرماندهٴ دیرینم، مجاهد شهید صد یقه مجاوری نیندیشم. زن مجاهدی که فرماندهیی شایسته و کارآمد در ارتش آزادیبخش ملی ایران بود.
نمیتوانم به خواهر مجاهد ندا حسنی فکر نکنم و به مادرش فروغ که او را در اشرف دیده بودم. یک دنیا شوق و آرزو بود و راه درازی را از کانادا تا اشرف آمده بود، و به همهٴ رزم آوران آزادی به مثابهٴ فرزندان خویش مینگریست.
آه! چقدر به قهرمانی و شجاعت ندا میبالید، میگفت: «شعلههای دختر من امضای آزادی بود»، یا: «من به دخترم بسیار افتخار میکنم؛ به آنچه که کرد و راهی که رفت افتخار میکنم. قبل از آن مردم به رژیم بنیادگرای ایران توجهی نمیکردند. دخترم خود را قربانی کرد تا به دنیا بگوید، رژیم بنیادگرای ایران مردم را میکشد و شکنجه میکند».
اکنون ندا، در کنار صدیقه، در مزار سمبلیکش در اشرف، هنوز این شهر آرمانی را پاس میدارد؛ همان مزاری که نیروهای مالکی، به فرمان آخوندها، آن را با لودر شخم زدند اما مزار صدیقه و ندا که شخمزدنی نیست. علاوه بر آنان، یاد «فروغ» هنوز گردهماییهای هواداران مجاهدین در کانادا را عطرآگین میکند. آنان هنوز هستند. آن شب من آنها را در دستافشانی رزم آوران دیدم. آنها در هر مراسم با ما هستند.
... داشتم میگفتم... در سالگرد آن کودتای ارتجاعی- استعماری نمیتوانم به خواهر مجاهد به مرضیه باباخانی فکر نکنم؛ و به برادران مجاهد نادر ثانی، محمد وکیلی فر، حمید عرفا و سایر قهرمانان و شهیدان زندهیی که سرگذشت شورانگیزشان شایان نگارش کتابی جداگانه است. نمیدانم چرا در برابر آنان همیشه قامت شعر کوتاه است. آنان زیباترین انسانهای عصر افول انسانند.
... آه! نمیتوانم نمیتوانم به رئیسجمهور برگزیده مقاومت، مریم رجوی نیندیشم. به او که نمیدانم در تنهایی سلولش، در آن روزهای بحرانی و تب آلود با چه لحظات دشواری چنگ در چنگ بوده؛ روزهایی که حتی از شنیدن اخبار روزانه ممنوع شده بود.
ای کاش روزی قلم او به سخن درآید تا مردم ایران اندکی بر پشت پردهٴ حماسههای مقاومت ایران واقف شوند و به خود ببالند که در شرایط سخت چه والا رهبرانی دارند.
نمیتوانم به این نیندیشم وقتی خبر اولین خودسوزی را به او دادند چه حالی داشت و در قلب حساسش چه میگذشت؟
... و رهبر مقاومت مسعود رجوی که آگاهانه و شکیبوارانه لب ازسخن فروبسته و به سختی دندان بر جگر فشرده بود. نمیتوانم تصور کنم پشت صبورِ پلکهایش، چه دریای مواج و متلاطمی به صخرههای ساحلی مشت میکوبید. خدا میداند چه توفان مهیبی از احساسات سرکش را بر شانههایش تاب آورده بود؛ او که وقتی از شهیدان با صدایی غرا و افتخارآمیز سخن میگوید، موی بر اندام شنوندگان راست میشود و حریقی سوزان شریانهای منتهی به قلب را درمینوردد.
صریح باشیم. نگارش حالات او کار این قلم ناچیز نیست. کسانی که توصیف مریم رجوی را از زبان او در مراسم 30خرداد 64شنیده باشند، میدانند چه میگویم و بهخوبی به این معنا واقف خواهند شد که یک سینه سخن داشتن و لب فروبستن یعنی چه؟ بعضی وقتها حالاتی هست که نمیتوان به آن کسوت کلام پوشاند. باید در خلوت اثیری خود باقی بمانند. کلام اشک برای واگویة آنان کافی است...
آه! چه داشتم میگفتم؟
...
داستان صد یقه مجاوری و «ندا حسنی»، داستان نسلی است که نخواسته و نمیخواهد شرف و هویت انسانی خود را معامله کند ولو به قیمت خاکستر شدن خود ، خاکستر شدن آرمانها و ارزشهایش را نمیپذیرد. در بحبوحهٴ پیروزی، یاد این شمعهای انسانی و عشقهای فروزان گرامی و متبرک باد که با افروختن خود در انظار وجدان جهانی، ورق ارتجاعی- استعماری را برگردانده و مانع از تکرار تلخ شکست در تاریخ مبارزات مردممان شدند. اگر نبودند شاید 28مرداد وارهیی دیگر، سرنوشت خلق ما را بگونهیی تاریک رقم میزد. آنان «در برابر تندر ایستادند، خانه را روشن کردند و خاکستر شدند».
***
صدایی از اعماق گویی میگوید:
... اما نه، خاکستر نشدند. خونشان تخم رزمآور صدها آزادیخواه دیگر شد؛ هزاران مشعل حرمان سوز، در شبی ستبر که کار او کشتن امید و پرپر کردن خورشید است.
از علیرضا.
چهارشنبه شب 26شهریور 93بعد از شنیدن خبر مهم بسته شدن پرونده ننگین و طولانیمدت اتهام تروریستی دولت فرانسه به مجاهدین، یعنی در اوج یک پیروزی خیره کننده و بسیار درخشان، بیاختیار به شهیدان اندیشیدم. نمیدانم دانههای درشت اشکی که پیاپی بر پلکان مژگانم میشکفت - و آن را پنهان نمیتوانستم کرد- از کجا میجوشید.
اینک و امروز، در سالگرد 17ژوئن، 12سال پس از آن فاجعه سیاه، و در عینحال آزمایش بزرگ، نمیتوانم به مسئول و فرماندهٴ دیرینم، مجاهد شهید صد یقه مجاوری نیندیشم. زن مجاهدی که فرماندهیی شایسته و کارآمد در ارتش آزادیبخش ملی ایران بود.
نمیتوانم به خواهر مجاهد ندا حسنی فکر نکنم و به مادرش فروغ که او را در اشرف دیده بودم. یک دنیا شوق و آرزو بود و راه درازی را از کانادا تا اشرف آمده بود، و به همهٴ رزم آوران آزادی به مثابهٴ فرزندان خویش مینگریست.
آه! چقدر به قهرمانی و شجاعت ندا میبالید، میگفت: «شعلههای دختر من امضای آزادی بود»، یا: «من به دخترم بسیار افتخار میکنم؛ به آنچه که کرد و راهی که رفت افتخار میکنم. قبل از آن مردم به رژیم بنیادگرای ایران توجهی نمیکردند. دخترم خود را قربانی کرد تا به دنیا بگوید، رژیم بنیادگرای ایران مردم را میکشد و شکنجه میکند».
اکنون ندا، در کنار صدیقه، در مزار سمبلیکش در اشرف، هنوز این شهر آرمانی را پاس میدارد؛ همان مزاری که نیروهای مالکی، به فرمان آخوندها، آن را با لودر شخم زدند اما مزار صدیقه و ندا که شخمزدنی نیست. علاوه بر آنان، یاد «فروغ» هنوز گردهماییهای هواداران مجاهدین در کانادا را عطرآگین میکند. آنان هنوز هستند. آن شب من آنها را در دستافشانی رزم آوران دیدم. آنها در هر مراسم با ما هستند.
... داشتم میگفتم... در سالگرد آن کودتای ارتجاعی- استعماری نمیتوانم به خواهر مجاهد به مرضیه باباخانی فکر نکنم؛ و به برادران مجاهد نادر ثانی، محمد وکیلی فر، حمید عرفا و سایر قهرمانان و شهیدان زندهیی که سرگذشت شورانگیزشان شایان نگارش کتابی جداگانه است. نمیدانم چرا در برابر آنان همیشه قامت شعر کوتاه است. آنان زیباترین انسانهای عصر افول انسانند.
... آه! نمیتوانم نمیتوانم به رئیسجمهور برگزیده مقاومت، مریم رجوی نیندیشم. به او که نمیدانم در تنهایی سلولش، در آن روزهای بحرانی و تب آلود با چه لحظات دشواری چنگ در چنگ بوده؛ روزهایی که حتی از شنیدن اخبار روزانه ممنوع شده بود.
ای کاش روزی قلم او به سخن درآید تا مردم ایران اندکی بر پشت پردهٴ حماسههای مقاومت ایران واقف شوند و به خود ببالند که در شرایط سخت چه والا رهبرانی دارند.
نمیتوانم به این نیندیشم وقتی خبر اولین خودسوزی را به او دادند چه حالی داشت و در قلب حساسش چه میگذشت؟
... و رهبر مقاومت مسعود رجوی که آگاهانه و شکیبوارانه لب ازسخن فروبسته و به سختی دندان بر جگر فشرده بود. نمیتوانم تصور کنم پشت صبورِ پلکهایش، چه دریای مواج و متلاطمی به صخرههای ساحلی مشت میکوبید. خدا میداند چه توفان مهیبی از احساسات سرکش را بر شانههایش تاب آورده بود؛ او که وقتی از شهیدان با صدایی غرا و افتخارآمیز سخن میگوید، موی بر اندام شنوندگان راست میشود و حریقی سوزان شریانهای منتهی به قلب را درمینوردد.
صریح باشیم. نگارش حالات او کار این قلم ناچیز نیست. کسانی که توصیف مریم رجوی را از زبان او در مراسم 30خرداد 64شنیده باشند، میدانند چه میگویم و بهخوبی به این معنا واقف خواهند شد که یک سینه سخن داشتن و لب فروبستن یعنی چه؟ بعضی وقتها حالاتی هست که نمیتوان به آن کسوت کلام پوشاند. باید در خلوت اثیری خود باقی بمانند. کلام اشک برای واگویة آنان کافی است...
آه! چه داشتم میگفتم؟
...
داستان صد یقه مجاوری و «ندا حسنی»، داستان نسلی است که نخواسته و نمیخواهد شرف و هویت انسانی خود را معامله کند ولو به قیمت خاکستر شدن خود ، خاکستر شدن آرمانها و ارزشهایش را نمیپذیرد. در بحبوحهٴ پیروزی، یاد این شمعهای انسانی و عشقهای فروزان گرامی و متبرک باد که با افروختن خود در انظار وجدان جهانی، ورق ارتجاعی- استعماری را برگردانده و مانع از تکرار تلخ شکست در تاریخ مبارزات مردممان شدند. اگر نبودند شاید 28مرداد وارهیی دیگر، سرنوشت خلق ما را بگونهیی تاریک رقم میزد. آنان «در برابر تندر ایستادند، خانه را روشن کردند و خاکستر شدند».
***
صدایی از اعماق گویی میگوید:
... اما نه، خاکستر نشدند. خونشان تخم رزمآور صدها آزادیخواه دیگر شد؛ هزاران مشعل حرمان سوز، در شبی ستبر که کار او کشتن امید و پرپر کردن خورشید است.
از علیرضا.