از پا میاندازد مرا این حجم غم، این حجم غم
این کوه درد این فوج داغ آوار گشته بر دلم
هر روز میسوزم از این امواج تیغ و زخم و خون
هر روز میسازم به این اخبار بیحد ستم
یک روز نیکا کشته شد داغش هنوزم بر دل است
ای آرمیتا جان چسان؟ داغ تو را تاب آورم؟
این سینهام را خنجری باید که بشکافد ز هم
تا بیند این گلزخمها بشکفته بر سطح دلم
تازهست داغ آن کیان، آن عاشق رنگینکمان
اما ز خونش سرخ شد، قوس و قزح چون بنگرم
ای آرمیتا جان بگو! با آن همه جاویدنام
طاقت نیارد تا نویسد شرحتان را این قلم
با هستی و اسرای من برگو به سارینای من
از من سلامیده! بگو! بر جملهتان من عاشقم
با قلبتان با خونتان با پیکر گلگونتان
هر روز میبندم هزاران بار پیمان و قسم
من نه! تمام مردمان، هر روز میگویند عیان
آن که شما را کشته است من میکشم! من میکشم!
ای آرمیتا جان بدان! ظلمت نمیپاید بسی
یک روز میآید سحر یک شب میآید صبحدم
یک روز میآید کسی در دست او صد دسته گل
آن روز من با هر گلی نام شما را میبرم...
م. شوق ۶ آبان ۱۴۰۲