به جست و جوی تو
بر درگاه کوه میگریم
در آستانهی دریا و علف
به جست و جوی تو
در معبر بادها میگریم
در چارراه فصول،
در چارچوب شکستهی پنجرهیی
که آسمان ابرآلوده را
قابی کهنه میگیرد.
...
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد
جریان باد را پذیرفتن
و عشق را که خواهر مرگ است
و جاودانگی
رازش را
با تو در میان نهاد
پس به هیأت گنجی درآمدی:
بایسته و آزانگیز
گنجی از آن دست
که تملک خاک را و دیاران را
از این سان
دلپذیر کرده است
نامت سپیده دمیست که بر پیشانی آسمان میگذرد
متبرک باد نام تو!
و ما همچنان دوره میکنیم
شب را و روز را
و هنوز را
[شاملو احمد. مرثیههای خاک]
***
تاریخچهی پرفراز و نشیب مبارزهی ما در نبرد با اختاپوس عمامه به سر، آنچنان با نام «اشرف» عجین شده که اغلب خبرنگاران، رسانهها، ناظران و پشتیبانانمان، مقاومت ما را با نام «اشرف»یها معرفی میکنند. شگفت اینکه دستنشاندهی آخوندها در عراق نیز بسیار تلاش کرد به جای اشرف، ترکیب سفسطهآمیز «اردوگاه عراق جدید» را جا بیندازد ـ که نگرفت و بور شد ـ دستآخر خودش مجبور شد علاوه بر کاربرد اسم اشرف، به شهر بودن آن نیز اقرار کند. جدا از این، خودمان نیز گاه از اصطلاح «مجاهدین اشرف در لیبرتی»، یا «اشرفیهای لیبرتی» برای نامگذاری مجاهدین استفاده میکنیم. بماند اینکه به هموطنان طیف پشتیبان و هوادار مقاومت نیز از مدتها پیش «اشرف نشان» گفته و میگوییم؛ چه صفت زیبا و با مسمایی!
آیا این امری تصادفی و از روی شانس است. آیا اصطلاحی است رایج شده، یا نه، واژهیی است که اعتبار خود را مدیون زنی والاست؛ زنی که دارنده و برازندهی این اسم است؟
بهعنوان یک هوادار ساده، نخستین بار در سیام دی ماه 57با نام فروتن و بیپیرایهی او آشنا شدم؛ آن هنگام که به همراه مسعود رجوی از زندان شاه آزاد شد. بعدها که در جنبش ملی مجاهدین شهرمان بیشتر با مجاهدین آمیختم و از آنان آموختم، چشمم به شگفتنیهای آنها بیشتر باز شد. نیاز نبود کسی بگوید اشرف از زنان ارشد مجاهد خلق است. وقار منحصربهفرد، خاکی بودن چشمگیر، و زلالی و صفای ایدئولوژیکیاش، خود این را جار میزد.
در 19بهمن ماه 60در بحبوحهی بگیر و ببندهای افسارگسیخته، اعدامهای دستهجمعی و شبانههای سوراخ سوراخ از تیرخلاص، هنگامی که من نیز مانند اعضای تازه قطع شدهی مجاهدین، در فرار از دامچالهها و تورهای مجاهدیاب پاسداران، شب را در خرابهها و بیغولهها به سرمیبردم، و برای ایجاد یک ارتباط جدید، به هر دری میزدم، دیگربار نامش را در کنار نام پرصلابت موسی خیابانی، از تلویزیون رژیم شنیدم.
«شهادت اشرف و موسی و تمام یارانشان، در پایگاهی در منطقهی زعفرانیهی تهران».
خبر مانند پتکی سربین بر فرقم فرود آمد و جهان را در دیدگانم تاریک ساخت. هجوم ناگهانی بغض نگذاشت باقی خبر را بشنوم. دشمن میخواست با اعلام پرطمطراق خبر، به مقاومت کنندگان و نیز به خلق وانمود کند که «گرفتیم و تمام شد». موسی خیابانی و اشرف رجوی را از پای درآوردیم و مقاومت به پایان رسید. صحنهی تکاندهندهی 19بهمن 60ـ که به آن عاشورای مجاهدین گفته میشود ـ چیزی بود مانند نمایش فاتحانهی پیکر سوراخ سوراخ چگوارا در جلو دوربینها، یا بردن سر خونچکان میرزا کوچک خان به دربار رضاخان میرپنج و طنین قهقهههای فاتحانهی او...
آه! که تاریخ از این صحنهها کم به خود ندیده است.
آمیزهیی شده بودم از خشم، بغض و بهت. آتشفشانی گدازان در پیراهنم افتاده بود و باید کاری میکردم؛ نمیدانستم چه کار باید کرد؛ اما بهوضوح میدیدم با دیدن خون لخته شده بر برف، سیمای شرفگونهی اشرف و مشت هنوز گره کردهی سردار خلق و صلابت ابروان کشیدهاش، دیگر نمیتوانم آن آدم قبلی باشم.. تا پیش از دیدن این صحنهی حماسی و در عینحال تراژدیک، در اثر تبلیغات مسموم باورم شده بود که مرزها وجب به وجب کنترل میشود و در پیچ هر کوچه، داخل هر تاکسی، پشت هر پنجره، در ایستگاه اتوبوس یا پسپشت باجهی تلفن، پاسداری با نیشخند چرکین، یوزی به دست تو را میپاید و بیاختیار میخواهی به نصیحتهای عقل مصلحت اندیش گوش فرادهی و بگویی: «... شش جهت حد است و بیرون راه نیست»، و تسلیم روزمرگی در دهان یأس شوی. با دیدن عاشورای مجاهدین دریافتم که باید به سخن عشق گوش داد؛ آنجا که میگوید: «... راه هست و رفتهام من بارها».
راه بود، و کسانی با مدد عشق، آن را بارها رفته بودند.
فریاد از بن دل برآمده رهبری مقاومت در قتلگاه امام حسین، مرا نیز از تارهای چسبندهی عنکبوت تاریک فام اختناق برکند و به راه انداخت.
با ورود به پایگاهی بزرگ در دل بیابانهای عراق، با جادههای آسفالت عریض، دانستم که به «اشرف» رسیدهام، اشرف، نه قرارگاه که یک منطقهی آزاد شده بود. در اشرف، من هر گاه به پمپ بنزین، جادهی خبرنگاری یا ضلع شمال رفت و آمد داشتم، اشرف، این شرف زنان مجاهد را میدیدم؛ با سلاحی در دست، بر بالای نمادی مرمرین، در میدانی بهنام خود او.
در خلال سالهای پایداری پرشکوه که پارک اشرف گسترش یافت و مجموعهی ورزشی امجدیه و دریاچهی نور نیز به آن افزوده گردید، میدان اشرف، پاتوق همیشگیاشرفیها بود. نمادی که او بر بالای آن ایستاده بود مانند شمعی عظیم و فسفری بود که آن را بر بشقابی با نقشهای گل سرخ نشانده باشند. در شبهای اشرف گردی؛ آنگاه که رزمندگان گرداگردش حلقه میزدند و پایکوبی میکردند؛ من بیاختیار به یاد داستان شمع و پروانگان عطار نیشابوری میافتادم.
...
هنوز وقتی چشم فرومیبندم و در خاطرات خود به سفر میروم باز صدای خاطر نوازش را میشنوم.
شبها وقتی ماه ده چار شهر اشرف، در آبهای دریاچهی نور میافتد و درختان خبردار و سبز پوش بر طَرف جویبار خیابان 100با آسمان بیآلایش نیمهشب راز و نیاز میکنند؛ آنگاه که نسیم از پیام لبریز است، من او را در همه جا حس میکنم. گاه فکر میکنم خیلی به ما نزدیک است. هنوز وقتی به یاد هر مراسمی در اشرف میافتم، او را میبینم که آهسته از پشت درختان سرک میکشد و با اشتیاقی وافر به فرزندانش مینگرد و به مسعود، مربی این نسل رویینتن میبالد و با افتخار میگوید:
کَلِمَة طَیِّبَة کَشَجَرهٴ طَیِّبَة أَصْلُهَا ثَابِت وَفَرْعُهَا فِی السَّمَاء
(ابراهیم 24)
میبینم که بدفعات پشت پنجره میآید و به نشستهای ما نگاه میکند و غرورمندانه لبخند میزند. هنوز گاه او را میبینم که وارد سالنهای غذاخوریهایمان شده و در اونیفورم خواهران مجاهد، دارد در پشت میز سرو برای جگرگوشگان آرمانیاش غذا میکشد. خیلی دقت کردهام، بارها دیدهام که برای خودش سهمی کنار نمیگذارد.
از وقتی مریم را شناختهام گویی اشرف را بیشتر شناختهام و برعکس. بیهوده نیست، اشرفیها به اشرف گاه میگویند شهر اشرف، گاه خانهی مریم. این لفاظی و عبارت پردازی نیست. لااقل مجاهدین اینکاره نیستند. مریم و اشرف یکی هستند؛ آنچنان که مریم و مسعود، یا مسعود و حنیف. هر یک آینهی تمام نمای دیگریست؛ آینهیی تابیده در آینه.
چه خامدلانه فکر میکرد دشمن که با کشتن مظلومانهی کبوتران مهرآموز اشرف، مانند آسیهی رخشانی و صبا هفتبرادران میتواند شهر او را خاموش کند. نمیدانست اشرف با تفنگی در دست شهرش را از اشغال مانع خواهد شد. تفنگ اشرف، تنها تفنگی است که دشمن هیچگاه نتوانسته و نخواهد توانست آن را خلع کند.
نمیدانست اشرف در چهارسمت اضلاع شهرش 120000فدایی جان برکف دارد. سردارانی دارد مانند ابراهیم ذاکری (کاک صالح) و محمود مهدوی (محمود قائمشهر)، شیرآهن کوه زنانی مثل نسرین پارسیان و زهرا رجبی؛ شمعهایی تاریکی ناپذیر چون ندا حسنی و صدیقة مجاوری در مزار مروارید. نمیدانست، اشرف فقط یک شهر نیست که بشود آن را با اشغال نظامی پایان داد، غارت کرد و از جغرافیا زدود. نمیدانست 100فدایی تمامت پرداز، میتوانند ماهها اشرف را حراست کنند، بذر این مدینهی فاضلهی را در ایران و جهان تکثیر نمایند و آنچنان تندیسی از این شکوه آن برپا دارند «که از باد و باران نیابد گزند».
اینک باز صدای اشرف است که در زیر رواق جهان طنین میافکند:
«... این سیل خروشان هستی پیش میره و چقد احمقند اینها ـ این سنگریزههاـ که میخواهند جلو حرکت آبشار و سیل خروشان هستی رو بگیرند. خندهداره با چی دارند میجنگند؟ با خدا!».
***
راستی اشرف چگونه این منزلت را یافت؟ چگونه از یک نام به یک رسم ماندگار تبدیل شد. سیمای یک مبارزه را به خود گرفت. مانند «کونئو»، «دین بین فو» و «امیرخیز» سمبل پایداری و مقاومت گردید؟
پاسخ بیگمان در فدای بیچشمداشت همه چیز، برای آرمان و هدف بود. اشرف عاشقانه به قلب گلولهها شتافت و خود را به آتش کشید تا مسعود بتواند، در مداری بالابلند، مبارزهی مردم ایران را به ثمر بنشاند. اشرف و سردار کبیر خلق، موسی خیابانی، با نثار یکسویهی خود، اعتماد خیانت شدهی خلق را اعادهی حیثیت کردند. مردم ایران در قامت گلوله خوردهی اشرف، مظلومیت و حقانیت مسعود رجوی و آرمان او را به چشم دیدند. تمام پیشرفتهای مقاومت و مجاهدین مدیون همین فداست. به قامت نگونساز طاهرهی طلوع در تنگهی چارزبر بار دیگر نگاه کنیم، آیا پژواک همین رسم را نمیبینیم؟
در پیکر ژیلا طلوع چطور؟؛ والازنی که جانش را سپر کرد تا فرماندهی خود، زهره قائمی را از خاکستر شدن در برابر تندر بازدارد.
اشرف همیشه در «طلوع» است. خاموشی و فراموشی نمیپذیرد؛ مانند آبشاری از شانههای خود جاری است و در رفتن و طراوت و زمزمه، تکثیر میشود.
...و ما اشرفیها و اشرفزادگان همچنان «بر درگاه کوه»، «در آستانهی دریا و علف»، به جست و جوی او میگر... نه، میجنگیم؛ به جست و جوی او که با «راز جاودانگی» در قلب، »به هیأت گنجی بایسته و آزانگیز» درآمده است؛ به جست و جوی او که هنوز جوشیدن با بچههای پا برهنهی جنوب شهر و دست نوازش کشیدن بر سرشان را با گرانبهاترین جواهرات دنیا عوض نمیکند؛ به جست و جوی او که هنوز با تفنگی در دست میرزمد تا مسعود بتواند کشتی انقلاب خلق را به سلامت به ساحل نجات برساند.
...
آری، ما همچنان به جست و جوی او/ دوره میکنیم/ روز را و شب را/ و هنوز را».
نامش، سپیده دمیست که بر پیشانی آسمان میگذرد/ متبرک باد نامش!
ع. طارق