پای خود را از گلویم برنمیداری چرا؟
بر تن من دانههای درد میکاری چرا؟
بس بهار این وطن در چنگ تو افسرده شد
اینهمه فقر و فساد و ظلم و خونخواری چرا؟
از نفسهای تو پژمرده است دشتی پر زگل
باز خود را حافظ گلخانه پنداری چرا؟
شیخ خونریزی چو ابلیسی پر از مکر و ریا
این خلایق را بحال خویش نگذاری چرا؟
شهر من از دیرباز آبستن آزادی است
بر سرش، تو نکبت دیرینه میباری چرا؟
چون لهیب شعله افتاده است بر خرگاه شب
بازی شیخانه و هر دم سیه کاری چرا؟
بعد از این جان را نخواهی برد از تیغم به در
شک به این طوفان خون در فصل بیداری چرا؟
حامد ۱۴۰۱۰۹۱۳