پنجره را این روزها باید به ستایش رود عشقی باز کرد که از دلهای مردم به سوی هموطنان دردکشیده از زمینلرزه جاریست. این ستایش هم بر بسیاری زبانها جاریست.
مردمانی که سالهاست زیر بار ستم از بسیاری محرومیتها رنج میبرند... اما چنین به یاری مصیبت دیدگان میشتابند... . کلام از بیان این همبستگی میهنی ناتوان است.. از اینرو باید پای شعر را به میان کشید. تقدیم به آن عشق بینظیر که به سوی غرب کشور روانه شد.
مردمانی که سالهاست زیر بار ستم از بسیاری محرومیتها رنج میبرند... اما چنین به یاری مصیبت دیدگان میشتابند... . کلام از بیان این همبستگی میهنی ناتوان است.. از اینرو باید پای شعر را به میان کشید. تقدیم به آن عشق بینظیر که به سوی غرب کشور روانه شد.
پا به پای غصههای پنجره
اولش غوغا میآمد: وای و وای زلزله
بعد از آن آه و فغان و گریههای زلزله
پنجره میخواست در خانه نشیند غمزده
زانوی غم در بغل از غصههای زلزله
راستی حق داشت تا از غم بناگه جان دهد
چون خبر هم بود از پسلرزههای زلزله
دل دگر طاقت نمیآورد و گوشش بسته بود
غصهها میریخت از چشمش برای زلزله
گفتم ای بابا بیا یک دم نگه کن کوچه را
رود مرهم آمده بر زخمهای زلزله
هموطن بود از میان جادهها چون رودها
این وفا میرفت تا شوید جفای زلزله
پنجره برخاست چشمش را گشود و خنده زد
گم شد اندر خندهاش آن نعرههای زلزله
گفت: باید گفت بر این قلبها صدها سلام
هان زمین هم شد پشیمان از خطای زلزله
ما نشستیم و تماشا میکنیم این عشق را
عشق پوشاند خطای ناخدای زلزله!