مسلم نگران از دیرکرد شکآلود هانی، عبداللهبنحازم را به بهانهیی به دارالاماره فرستاد تا اخباری مستقیم از وضعیت به دست آورد. عبدالله، وقتی هانی را با دلمههای خشکیدهٔ خون بر صورت، آزرده و خشمکوب، در بند ابنزیاد دید، همه چیز را با یک نگاه دریافت و به نزد مسلم بازگشت.
***
...
ـ ای منصور امت!
ـ ای منصور امت!
فریاد، از گلوی رسای مردی بلند میشد که شمشیر از نیام برکشیده و روی تل خاکی، در میدانچهٔ شهر پای افشرده بود و در این کار خود اهتمامی تمام داشت. هر دم که میگذشت فریادهای استغاثهٔ او اوج میگرفت و بر سر کوفه بال میکشید.
ـ ای منصور امت!...
صدا بهزودی از چراک درهای چوبیخانههای کوفه گذشت و بر دریچهها کمانه کرد. هر کس که این رمز به گوشش آشنا مینمود، با شنیدنش، برهنهپای به بیرون سرا میدوید و خود دهانی برای تکرار این صدا میشد و بلند جار میزد: «یا منصور امت!» سپس به سرا باز میگشت، نبردافزاری به دست میگرفت و به سوی سرچشمهٔ صدا میشتافت.
این رمزی بود بین مسلم و بیعتکنندگان؛ یعنی که زمان قیام برای تحقق هدف بیعت فرا رسیده است، بشتابید!
در اندک زمان، چهار هزار مرد مسلح، به گرد مسلم جمع شدند. ساحت تنگ میدانچه و نیز کوچههای باریک منتهی به آن، گنجایش این جمعیت انگیخته را نداشت. غلغلهٔ درهم مردان و صدای برهم کوفتهشدن غلافها، زوبینها، دشنهها و چلهها، مجالی برای گوش باقی نمیگذاشت تا بنیوشد که مسلم با همراهان خود چه میگوید. زنان، همراه با کودکان شیرخوارشان، چون حلقهیی متراکم، گرداگرد جمعیت را فراگرفته بودند. پارهیی، راه به بام کشانده و بر هرهها، جسورانه در جمعیت میکاویدند؛ شاید نشانی از پدران، برادران، فرزندان و یا همسرانشان بیابند. کودکان میکوشیدند راهی از این حلقه به درون بیابند و چون نمییافتند، به مادران میآویختند و از بالای دوش آنها سرک میکشیدند تا عطش شدید کنجکاوی خود را به نیمنگاهی فرو نشانند.
جمعیت ناگهان با نیرویی نامریی از جا کنده شد و مسیر خود را ـ از کوچههای تنگ ـ به سوی کاخ گشود؛ در حالی که ابری از غبار بر فراز میدانچه بر جای نهاده بود؛ همراه با نعلینهای تا به تا و پایافزارهایی چند برکنده از پای شتابکنندگان.
دیدبانان کاخ با دیدن ستون ـ غبار، به وجد آمده و گمانه زدند که لشگری که باید برسد، از شام برای معاضدت آنان فرا رسیده است. شتابناک و نسنجیده، به سرسرا شتافتند تا با دادن این خبر به امیرشان، مژدگانی بستانند. ابنزیاد به سرعت به بالای بام کاخ آمد و دو دست را سایبان چشمها کرد و تیز در ستون پیچان و پیشآیندهٔ غبار نگریست. خاستگاه این ابرخاک، نه از بیرون دروازههای شهر؛ و از راه متعارف کوفه، که از درون شهر بود. غضبناک در چهرهٔ هنوز متبسم دیدبانان نگریست و پرسید:
ـ کدام یک از شمایان ابتدا آن را دید؟
مردی میان اندام، تیز و بز جلو دوید و بلند گفت: «من!»؛ سپس با تبختر سینه ستبر کرد و منتظر پاداش شد.
ابنزیاد، دوال چرمباف کوتاه رشتهٔ شتر دوانیاش را از کمرگاه بیرون کشید و دو ضربهٔ پیاپی به شکل ضربدر، بر میان دو کتف او نواخت.
ـ گول احول چشم! مادرت به عزایت بنشیناد!... این نه لشگر امیرالمؤمنین یزید، که اوباش برهنه پای حامی فرزند عقیلاند.
آنگاه متحکم فریاد زد:
ـ درهای کاخ را فروبسته و خوب کلون کنید! احدی از اشراف و سرکردگان قبایل، بیاجازهٔ من حق خروج ندارند.
و به سرعت از پلهها پایین رفت؛ در آن حال با خود غر و لند میکرد و میگفت: «پس این لشگر تقویتی شام کی فرا میرسد؟ آنچه از حدم و حشم با من بود، برای بستن راههای وصولی کوفه گسیل داشتم، اگر مسلم بر من دست یابد، چه خواهد شد؟...».
با نگرانی و بهصورت نسنجیده، از یکی از اطرافیان خود پرسید:
ـ در خروجی کاخ کدام است؟
ـ سرور من! در جای همیشگی خود؛ پشت کاخ...
لحظاتی از این شتاب خامناکانهٔ خود به اندیشه فرو رفت «نکند فکر کنند که من از جان خود بیمناکم». برای تصحیح این گمانه در ذهن مخاطب خود، بیدرنگ جملهیی بر جملهٔ پیشین افزود:
ـ تا اطلاع ثانوی، آمد و شد، از این در باشد. مراقبت کنید که این موضوع از چشم اغیار پنهان ماند.
***
تودهٔ خشمناک، چون سیلی دمان، از کوچهها فرا رسید و با رسیدن به کاخ، به شتاب و هیمنهٔ خود افزود و دیوارهای قطور کاخ را در یک آن، به محاصرة خود درآورد. کاخ که نماد قدرت و اقتدار امیر کوفه بود و تاکنون جز با نخوت در مردم کوخنشین ننگریسته بود، اینک پای در دامن کشیده و در سکوت و خاموشی خفتباری فرو رفته بود. اصابت سنگهای مردم را بر دروازههای کاخ، پاسخی برنمیآمد. گویی گَرد مرگ بر ساکنان آن پاشیدهاند. خلق در بازوان خود قدرتی شگفت و نیرویی تازه و آزاد شده مییافت و تجلی آن را مغرورانه به تماشا ایستاده بود.
چند بار جاسوسان ابنزیاد، برای تخمین میزان جمعیت و شناسایی سلسلهجنبانان قیام، از لابلای کنگرهها سرک کشیدند اما هر بار، جمعیت با پرتاب سنگ و هو کردن آنان و ناسزاگویی به یزید و پسر مرجانه، آنان را وادار به دزدیدن سر کردند.
عبیداللهبنزیاد، از شدت خشم به خود میپیچید و در تالار قدم میزد. دستور داد سران قبایل طرفدار خود را دوباره به نزد او آورند. وقتی آمدند، با قیافهیی حق به جانب، رو به آنان کرد و غضبآلود گفت:
ـ نگفتم آن کس که باد کارد، توفان درود. حال ببینید عاقبت سهلانگاری شما به کجا کشیده است. آنقدر فرزند عقیل را برتابیدید و نصایح مرا به گوش نیاویختید که کار به اینجا رسید. هزاهز اوباش و اراذل کوفه را بنگرید که چگونه شیر شده و به امیرالمؤمنین یزید، بیحرمتی روا میدارند. آیا چشم طمع دارید که اینان از شمایان فرمان برند. بر آن گمانید که با این اوضاع، اموال و حدم و حشم و جاه و جلالتان بر جای ماند؟!
لختی سکوت کرد، سپس در چشمان به حیرت گشادهٔ یکایکشان نگریست و پس از سنجیدن تأثیر سخنان خود گفت:
ـ تا دیر نشده، باید جنبید و آب رفته را به جوی بازآورد.
ـ حاضران پرسیدند:
ـ چطور؟
لحن ابنزیاد اندکی تغییر کرد:
ـ حال اندکی بهسر عقل آمدید، اینطور که من میگویم. کمی نزدیک بیایید!
آنها سرهایشان را به نزدیک هم آوردند. ابنزیاد به خادمان خود دستور داد، آنها را تنها گذارند. وقتی از بیرون رفتشان مطمئن شد به کثیربنشهاب گفت:
ـ تو را در قبیلهٔ مذحج یاران بیشمار است و از تو حرفشنوی دارند. به نزد آنان رو و بگو که سپاه شام تا شامِ امروز به کوفه خواهد رسید. عقوبت یزید سخت و دردناک است و از متمردان به آسانی نخواهد گذشت. تا مجال باقی است و در امان باز است، بیش از این فریب فرزند عقیل را نخورند.
ناگهان در میانهٔ کلهپزی کثیربنشهاب، چشمش به محمدبناشعث افتاد که چاپلوسانه دولا و راست میشد و با غمزهٔ کج و نیمبسته بر گوشهٔ چشم، او را میپایید. گویی با زبان بیزبانی میگفت: «شأن مرا به جا نیآوردهیی»، ناگهان دامن سخن را ناشیانه به نام او گره زد.
ـ.... و اما تو محمدبناشعث! اگر بتوانی دوستان خود را در قبیلهٔ کنده جمع کرده و رایت امان بگشایی و جماعتی از گولخوردگان را در زیر آن گردآوردی، تو را پاداشی دهم که تاکنون کس را ندادهام.
محمدبناشعث تعظیم کرد.
ابنزیاد خرسند از این رفتار او، افزود:
ـ حال برو و قبیلهٔ کنده را از بدنامی نجات ده!
قعقاع ذهلی، خود پا پیش گذاشت؛ پس از او شبثبنربعی و حجاربنابجر و شمربنذیالجوشن. ابنزیاد به آنان دستورهایی مشابه دیکته کرد. وقتی خواستند از تالار بیرون روند، امر کرد متوقف شوند، پیغام داد کثیربنشهاب و محمدبناشعث را نیز از نیمهٔ راه برگردانند. سرش را جلو آورد و پچپچه کرد:
ـ یکی یکی و با فاصلهٔ زمانی از در پشتی کاخ خارج میشوید. اگر کسی از این اجامر شما را هنگام خروج از کاخ ببیند، من دانم و شما. [وقتی او را مطمئن ساختند، گفت]: «بروید! و تا شب این غائله را فرو نشانید. عنقریب لشگر شام برسد».
محمدبناشعث نخستین اقدامکننده بود. گروهی از خواص خود را در پای علمی گردآورد و در کوچههای محلهٔ کنده ندا درداد:
ـ آی مردم! به جان خود رحم کنید؛ و به جان کودکان شیرخوارهٔ خود. نباید گونهٔ معصومشان لگدکوب سم ستوران گردد. لشگری پرهیبت و هیمنه در راه است. زنهار! به زنان و دخترانتان بیندیشید که بین فاتحان قسمت خواهند شد. نگران املاک خویش باشید که بهزودی طعمهٔ غارت و حریق خواهد گشت... آیمردم! از فرجام شما بیمناکم...
تنی چند بر گرد علم او بیتوته نمودند و آنان را ـ در صورت همکاری ـ به پاداش ابنزیاد پشتگرمی داد. از کوچهیی به کوچهٔ دیگر، بر تعدادشان افزوده میگشت. هلهلهگویان و غیهکشان خود را به حاشیهٔ جمعیت چسباندند تا محمدبناشعث، از میانشان علم را برفرازد و طوطیصفت، جملات نیک ازبر کردهٔ خود را، تکرار کند:
ـ مرا میشناسید، مردم و به کنه و کنیتم آشنایید. تلاش من همه آن است که نفوس و نوامیس کوفه را از ایلغار سپاهیان شام محفوظ دارم.
کسی از محاصرهکنندگان هنوز خشمگین، پولاد برکشیدهٔ صدای خود را محکم به صدای محتاط او کوبید:
ـ مردم، هانیبنعروه را از تو بهتر میشناسند. او از نیکمردان و سالاران کوفه است و اینک در سیاهچال ابنزیاد. آیا تو ما را میگویی که دست از یاری او شسته و بیعت خود را از فرستادهٔ حسینبنعلی برداریم؛ مبادا به پادافراه لشگر یزید دچار گردیم؟! وای بر تو که بد سودایی در سر میپرورانی و به خیانتی آشکار فرمان میدهی... نه بخدا.
محمدبناشعث در اوراق پراکنده و مشوش ذهن خود بهدنبال واژهیی بشایست، برای پاسخ به این وهن بود و نمییافت و کساش به داد نمیرسید. دستپاچگی زودرس او، پرچمِ لرزان در دستانش را لرزانتر کرده بود.
پیش از آنکه آن مرد، در جنگل مردم قد فروکشد، رایتی دیگر، سیاهرنگ، از آنسوی دیگر جمعیت، هوا را درید؛ و صدایی جدید، گوشها را به سوی خود کشید. محمدبناشعث، برای خلاصی از این تنگنا، نفس حبس شدهاش را پرکوب بیرون داد و به آن سو نگریست.
ـ آی مردم کوفه! مردی خردمند و ناصحی خیراندیش شما را موعظه میکند. اگر در سایهٔ این علم درآیید، از گزند لشگر شام در امان خواهید بود. کثیربنشهاب، برای نفوسی از قبیلهٔ مذحج که به سایهٔ این رایت درآیند، امان گرفته است.
و صدایی دیگر، با علمی دیگر:
ـ آی مردم کوفه! خون خود را بیجهت تباه مکنید! شما را تاب مقاومت در برابر سپاهیان فزون از شمار شام نیست. چون بر شما دست یابند، آنچه خواهند کنند و بیگناه را به جای گناهکار کشند. اگر باز گردید، امیر عبیداللهبنزیاد از امیرالمؤمنین یزید عذر تقصیر شما را خواهد و عطاهایتان را افزون گرداند.
این علم فروننشسته، یکی دیگر. شبثبنربعی.
وسوسهٔ تسلیم، از شش سو بر سر مردم میبارید. در ضمیر مردانی که شور در سر و جان بر کف، با فراخوان مسلم آمده و کاخ را در محاصره گرفنه بودند، اینک غوغایی درگرفته بود. در اندرون متلاطم آنان، دو نیرو با هم میجنگیدند؛ دو کشش، هر یک با هزار کوشش. صبحدمان که از سرا به کوچه شتافته بودند، نه خویش میشناختند و نه خویش. اینک در نفس هر یک از آنها، آشکارا با هم در ستیز بودند: خدا و شیطان، آخرت و دنیا، دورِ سخت دست یابنده و نزدیکٍ قابل دسترس، سختی افتخار و آسانی ذلت، گفتن «آری!» و شتافتن به راحت بالین و سرا و همسر و فرزند و کشت و کار؛ و روزمرگی یا گفتن «نه!»؛ حتی با اشارهٔ سر و دیدن سرِ به خون غلتان خویش به زیر سم سمند فاتحان؛ و شنودن قهقههٔ آنان بر سوختبار خرمن هستی خویش... و آوخ! پیش از این، چه ساده مینمود نبرد. نسیم موافقی که از موکب حسین بر کوفه میوزید، آمیختهٔ نکهت شیرین فتح بود و شمیم مشامنواز پیروزی نزدیک. این این چه ابتلاست!؟ که مرد را ارادهٔ دفع آن با تیزنای شمشیر نیست!؟
شمشیر فلزپارهیی بیش نیست که اگر مرد آن را از دست فرونهد، دور نیست که زنگار بر آن نشیند، شنگرفگون شود، غبار گردد و بادها بربایندش. آنچه شمشیر را شمشیر میکند؛ و از هم گسلانندهٔ پنهانترین مویرگهای عضلات پیچاپیچ و شکافندهٔ صلبترین استخوانهای پولادی جنگاوران، دست آدمی است و دست آدمی... از خونی نیرو میگیرد که قلب به آن میرساند و قلب... آه! قلب، از عشق نیرو میگیرد. قلب آدمی وقتی میتپد که با احساسی انسانی عجین باشد یا با شوری برآمده از یک آرمان و انگیزشی روییده از قوارهٔ وجدان؛ به گاه دیدن ظلم و بیتاب شدن....
و شمشیرها کم کم غلاف میشدند.
ساعتی پیش، ابنزیاد با پنجاه تن از خیلتاش خود، در کاخ خزیده بود و بزذلانه، در بر خود کلون کرده، و مسلم چهار هزار مرد جنگی برانگیخته داشت؛ که به یک اشارت او میتوانستند دیوارهای قطور کاخ را در هم بتنبانند، اینک خورهیی در عزم مردان افتاده بود؛ از آن جنس که میتوان آن را در وزیدن توفانی از ملخ بر کشتزار آمادهٔ درو دید.
شیطان، با هزار لوح وسوسه در دست، شمشیر در قلب مردان نهاده بود. سرک کشیدن عملهٔ ابنزیاد، از کنگرههای کاخ، به نیت جاسوسی یا تخمین میزان جمعیت و شناسایی سلسلهجنبانان قیام، کاری بود قبیح و شایستهٔ دشنام و سنگباران، حال اما دیگر حساسیتبرانگیز نبود. برخی اشراف از آن فرازنا، مردان قبیلهٔ خود را آواز میدادند:
ـ آی فلان! و آی فلانبنفلان! نصیحت مشفقانهٔ خویشان شنوید، سرِ خویش گیرید و راه پس، در پیش. جنگ حسین و یزید را به حسین و یزید واگذارید! مفتون گردونهٔ گردان سیاست مشوید؛ که بیپدر و مادر است و هر روز بر محوری چرخد. شما را به دعوای بزرگان چکار؟! آنچه مبرهن است، بر امیرالمؤمنین نباید شورید. کار ما، اطاعت است و دادن خراج، نه افراشتن رایت و ستاندن باج. بازگردید! این نه راه زندگی است. به گلههای شتر و گوسپند خویش اندیشید و به وعدههای آبیاری شبانه و آسودن در سایهسار ایوان و شمیدن بوی خاک نمخوردهٔ غروب و شنودن شادیِ کوچک فرزندان خویش؛ هنگام دیدن شمایان با دستمالی در دست، بر آستانه...
جار زدن ترس از لشگر نسیه و هنوز نیامدهٔ شام تا بدان پایه رسید که زنان آمده، دست پسر، پدر و مرد خویش گرفته و با خود بهدنبال میکشیدند.
ـ بیا! فلان به جای تو هست. مرو و ما را بر خاکستر یتیمی منشان!
ـ مگر نمیبینی که همگان بازگشتهاند، تنها تو ماندهیی!
ـ قربان حسینبنعلی بروم. اگر خدا خواهد، تواند او را با کرور کرور فرشتگانش یاری کند.
ـ ما را تحمل خاک بر سری و اسارت و زرفروش و زرخرید شدن نیست.
ـ اگر به خود رحم نمیکنی، ما را، خدای را، ما را بهخاطر داشته باش!
آنان که شرم را پیشتر از دیگر ارزشهای پر ارج انسانی، در بازار خودفروشی به حراج نهاده بودند، با اولین وسوسههای خناس، به زیر پرچمهای سران قبایل خزیدند و از در پشتی به کاخ درآمدند؛ تا عدهٔ ابنزیاد را در برابر مسلم افزون سازند و با در مظان تهدید قرار دادن جان دیگران، جان خود را برهانند. دیگرانی بودند که این را ناشایست میپنداشتند و خیانتی در علن و از آن رویگردان بودند. از این رو یتیمی فرزند یا بیسرپرستی مادر پیر و حفاظت از ناموس را بهانه کرده و بیصدا به پشت لغزیدند تا در پناه دیوارها مفری آبرومندانه بجویند.
لشگرِ پیشتر متراکم مسلم، اینک پیوسته تنک وتنکتر میشد. برخی نیز بودند که هنوز عرق جوانمردی داشتند منش لوطیگرانه و خوش نمیداشتند یا به حمیت آنان برمیخورد که در روشنای روز و در زیر چشمان عیبکاو و زبانهای لغزگو و زخمزن، پایی به گریز بجنبانند. شاید اگر شب، تتق ارزق بر سر کوفه نمیکشید و چشمها هنوز قادر به دیدن بودند، میماندند و بر ماندن متناقض خود پای میفشردند.
آنهایی که از مسلم روی برتافته بودند، به کاخ درآمده و من و سلوی لذید حکومتی میخوردند یا خورده و با پشت دست، سبلت چرب خویش پاک میکردند. با این حال اندکی نگران بودند؛ نگران از عاقبت کار خویش، سیرِ حوداث و سر بریدن حقیقت، در مسلخ وجدان.
مهتران و سران قبایل راضی مینمودند و اکنون فضای خوفآمیز پیشین حاکم بر کاخ، فروکش کرده بود. کفهٔ ترازوی قدرت به نفع ابنزیاد میچربید و او داشت به قدمهای بعدی میاندیشید.
ادامه دارد
برای مطالعه بیشتر به لینکهای زیر مراجعه کنید:
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۱
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۲
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۳
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۴
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۵
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۶
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۷
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۸
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۹
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۱۰
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۱۱