به یاد آندرانیک آساطوریان
«اشرفیان عزیزم
نور چشمان مردم ایران
از محبتهای شما در این دوران بیماری بینهایت سپاسگزارم. منهم یک اشرفی هستم پرافتخارترین و زیباترین روزهای زندگیام، روزهایی است که با شما بودم و برای شما سرودم و آهنگ ساختم.
من در دریای محبتهای شما، درد بیماری را بهتر تحمل میکنم و از همه همرزمان شورایی خواهران و برادران مجاهدم که در این دوران لحظهبهلحظه با من هستند ممنونم.
خدا شاهد است از اول ورودم به بیمارستان، با تمام احساسم به فکر اشرفیهای لیبرتی بودم و به همسرم آیدا گفتم که اینجا اینهمه امکانات هست در حالیکه خواهران برادران بیمارم در لیبرتی در شرایط محاصره قرار دارند و نمیدانم چطور باید معالجه شوند؟ به فکر مسعود بودم و شرایط سختی که در آن بهسر میبرد. میدانم دشمن با تمام امکاناتش دنبال ضربه زدن به او و اشرفیهاست چرا که بهدرستی آنها را دشمن اصلی و سازشناپذیر خود میداند و به همین دلیل هم از هیچ جنایت و ترور و دروغپراکنی توسط مأموران و مزدورانش در داخل و خارج کشور علیه مقاومت و بهخصوص رهبری آن فروگذار نمیکند...»
این قسمتی از آخرین نامه آندرانیک به یاران و مجاهدان اشرفی در لیبرتی بود که روز 21بهمن نوشت و دو روز بعد توسط دوستی که با صدای بلند میخواند شنیدم.
وقتی دیدم آن نازنین حتی در بستر درد و بیماری به یاد بیماران و زخمهای یارانش در لیبرتی است بغض گلویم را فشرد و در پایان نامه _همه بیاختیار_ با هم چند دقیقه برایش کف زدیم.
تا آن زمان نمیدانستم بیماریاش چیست و چگونه با آن دست و پنجه نرم میکند. آن روز فهمیدم از ماهها قبل درد میکشد و علاوه بر دردهای سخت و جانکاه جسمیاش که هر روز تشدید میشد و هرگز از آن شکوه و شکایتی نداشت، از دو دردش نالهها داشت؛ یکی اندوه ناتمام ماندن ترانهیی که میخواست تا عید تمام کند و دیگری هم دوری از یاران محصور و دوستارانش در قتلگاه لیبرتی.
آن جا فهمیدم او هم مانند مجاهدین از مرگ قویتر است...
تا شب همهاش به او فکر میکردم؛ به قدرتش و به غیرتش و به عشقی که در وجودش زبانه میکشید...
زمان شام با یکی از بچهها خاطرات و کارهایش را ـبا اشک و لبخندـ مرور میکردیم و تا زمان استراحت آثارش را مانند تابلوهای زیبای نقاشی روبهرویم میدیدم؛
مرد نستوه، مهتاب، گل سرخ، شقایق، نازنین...
دیروقت و زمان استراحت بود؛ خوابم نمیآمد. قلم برداشتم و چند سطری برایش نوشتم:
یار باوقار
یادگار روزگار آب و آتش
«مرهم» زخم عزیزان؛ مشعل دلهای بیدار
آندرانیک عزیز سلام
دیروز حریر عاطفهات دیوارهای زِبر و زُمخت لیبرتی را شکافت و در جانم نشست. وقتی شنیدم روزگار را در بستر بیماری سر میکنی و نگران تیمار یاران و بیماران در محاصره هستی، بغض گلویم را فشرد و اشک مجالم نداد.
امروز که دوستی با صدای بلند نامهات را از سایت خواند و بیاختیار بچهها کف زدند، فهمیدم همچنانکه رزممان و عزممان مشترک است، تا کجا عواطف و احساساتمان نزدیک و مشترک است.
چقدر دوست داشتم فرصتی بود و میتوانستم ساعتها در کنارت بنشینم. تو برایم از» شقایق» بگویی و من از دقایق و لحظههایی که بیاشک و بیصدا در اندوه سربداران گریستم. تو از «وطن» بگویی و بگویی «خانه سرخ و کوچه سرخ است و بیابان سرخ است» و من بگویم آری آری «تا دم صبح وطن سینهٴ یاران سرخ است». «وای وطن، وای وطن»!
نه! دوست دارم فقط تو بگویی. از «هجرت» بگویی و از غیرتی که در غربت آب نشد، در برابر تاجران ایستاد.
غیرت و قدرتی که دیوار بلند «حادثه» را شکست و بهجای ساحل امن «آبادیهای بد»، رفیق ماه شد و در «حریق دریا» «پرسه» زد.
بگو آندو! از گذشتههای دور بگو. بگو چگونه بر نظم ناهماهنگ آهنگ شوریدی، بینام و بینشان باریدی و پس از چند دهه متانت و فروتنی، باز، پر باز کردی؛ پرواز کردی و شأن و جایگاه هنر را نشانمان دادی.
«نازنین» بگو؛ باز بگو «عشق و شعور و اعتقاد، کالای بازار کساد، سوداگران در شکل دوست بر نارفیقان شرم باد»!
بگو! دوباره از «مهتاب» بگو، از «خورشید بیحجاب» بگو از «گل سرخ» و غزلهای ناب بگو. بگو که چگونه کلام در آهنگ همآهنگ عاطفهات افسانه شد و سلام و ستیزه و باران در آفتاب رفتارت رسمی جاودانه شد.
بگو از «جشن دلتنگی» و جنگ بیرنگی بگو. بگو چگونه رنگها در زمستان کبود شدند، سایهها دود شدند و ما در «موج» و اوج و آتش گل کردیم.
بگو! از آیدا بگو،
از آب و آیینه و فردا بگو
بگو از آیدا، بگو از شور و شعله و فردا
بگو از فردا
بگو از فردا
م. آشنا.
«اشرفیان عزیزم
نور چشمان مردم ایران
از محبتهای شما در این دوران بیماری بینهایت سپاسگزارم. منهم یک اشرفی هستم پرافتخارترین و زیباترین روزهای زندگیام، روزهایی است که با شما بودم و برای شما سرودم و آهنگ ساختم.
من در دریای محبتهای شما، درد بیماری را بهتر تحمل میکنم و از همه همرزمان شورایی خواهران و برادران مجاهدم که در این دوران لحظهبهلحظه با من هستند ممنونم.
خدا شاهد است از اول ورودم به بیمارستان، با تمام احساسم به فکر اشرفیهای لیبرتی بودم و به همسرم آیدا گفتم که اینجا اینهمه امکانات هست در حالیکه خواهران برادران بیمارم در لیبرتی در شرایط محاصره قرار دارند و نمیدانم چطور باید معالجه شوند؟ به فکر مسعود بودم و شرایط سختی که در آن بهسر میبرد. میدانم دشمن با تمام امکاناتش دنبال ضربه زدن به او و اشرفیهاست چرا که بهدرستی آنها را دشمن اصلی و سازشناپذیر خود میداند و به همین دلیل هم از هیچ جنایت و ترور و دروغپراکنی توسط مأموران و مزدورانش در داخل و خارج کشور علیه مقاومت و بهخصوص رهبری آن فروگذار نمیکند...»
این قسمتی از آخرین نامه آندرانیک به یاران و مجاهدان اشرفی در لیبرتی بود که روز 21بهمن نوشت و دو روز بعد توسط دوستی که با صدای بلند میخواند شنیدم.
وقتی دیدم آن نازنین حتی در بستر درد و بیماری به یاد بیماران و زخمهای یارانش در لیبرتی است بغض گلویم را فشرد و در پایان نامه _همه بیاختیار_ با هم چند دقیقه برایش کف زدیم.
تا آن زمان نمیدانستم بیماریاش چیست و چگونه با آن دست و پنجه نرم میکند. آن روز فهمیدم از ماهها قبل درد میکشد و علاوه بر دردهای سخت و جانکاه جسمیاش که هر روز تشدید میشد و هرگز از آن شکوه و شکایتی نداشت، از دو دردش نالهها داشت؛ یکی اندوه ناتمام ماندن ترانهیی که میخواست تا عید تمام کند و دیگری هم دوری از یاران محصور و دوستارانش در قتلگاه لیبرتی.
آن جا فهمیدم او هم مانند مجاهدین از مرگ قویتر است...
تا شب همهاش به او فکر میکردم؛ به قدرتش و به غیرتش و به عشقی که در وجودش زبانه میکشید...
زمان شام با یکی از بچهها خاطرات و کارهایش را ـبا اشک و لبخندـ مرور میکردیم و تا زمان استراحت آثارش را مانند تابلوهای زیبای نقاشی روبهرویم میدیدم؛
مرد نستوه، مهتاب، گل سرخ، شقایق، نازنین...
دیروقت و زمان استراحت بود؛ خوابم نمیآمد. قلم برداشتم و چند سطری برایش نوشتم:
یار باوقار
یادگار روزگار آب و آتش
«مرهم» زخم عزیزان؛ مشعل دلهای بیدار
آندرانیک عزیز سلام
دیروز حریر عاطفهات دیوارهای زِبر و زُمخت لیبرتی را شکافت و در جانم نشست. وقتی شنیدم روزگار را در بستر بیماری سر میکنی و نگران تیمار یاران و بیماران در محاصره هستی، بغض گلویم را فشرد و اشک مجالم نداد.
امروز که دوستی با صدای بلند نامهات را از سایت خواند و بیاختیار بچهها کف زدند، فهمیدم همچنانکه رزممان و عزممان مشترک است، تا کجا عواطف و احساساتمان نزدیک و مشترک است.
چقدر دوست داشتم فرصتی بود و میتوانستم ساعتها در کنارت بنشینم. تو برایم از» شقایق» بگویی و من از دقایق و لحظههایی که بیاشک و بیصدا در اندوه سربداران گریستم. تو از «وطن» بگویی و بگویی «خانه سرخ و کوچه سرخ است و بیابان سرخ است» و من بگویم آری آری «تا دم صبح وطن سینهٴ یاران سرخ است». «وای وطن، وای وطن»!
نه! دوست دارم فقط تو بگویی. از «هجرت» بگویی و از غیرتی که در غربت آب نشد، در برابر تاجران ایستاد.
غیرت و قدرتی که دیوار بلند «حادثه» را شکست و بهجای ساحل امن «آبادیهای بد»، رفیق ماه شد و در «حریق دریا» «پرسه» زد.
بگو آندو! از گذشتههای دور بگو. بگو چگونه بر نظم ناهماهنگ آهنگ شوریدی، بینام و بینشان باریدی و پس از چند دهه متانت و فروتنی، باز، پر باز کردی؛ پرواز کردی و شأن و جایگاه هنر را نشانمان دادی.
«نازنین» بگو؛ باز بگو «عشق و شعور و اعتقاد، کالای بازار کساد، سوداگران در شکل دوست بر نارفیقان شرم باد»!
بگو! دوباره از «مهتاب» بگو، از «خورشید بیحجاب» بگو از «گل سرخ» و غزلهای ناب بگو. بگو که چگونه کلام در آهنگ همآهنگ عاطفهات افسانه شد و سلام و ستیزه و باران در آفتاب رفتارت رسمی جاودانه شد.
بگو از «جشن دلتنگی» و جنگ بیرنگی بگو. بگو چگونه رنگها در زمستان کبود شدند، سایهها دود شدند و ما در «موج» و اوج و آتش گل کردیم.
بگو! از آیدا بگو،
از آب و آیینه و فردا بگو
بگو از آیدا، بگو از شور و شعله و فردا
بگو از فردا
بگو از فردا
م. آشنا.