مسجد، با جمعیت درهملولیده و موج همهمهٔ گنگ آنان، در حدقهٔ چشمان گرد شده و خشکیدهٔ بلال، چون گردابی چرخان و تاریک مینمود که هردم به ژرفا نیل میکرد و در هم میتابید. آری... این صدای ملتمسانهٔ مادرش بود که ـ با بازوان گشاده ـ به کام گرداب فرو میرفت و فریادش در ژرفای بلعنده و کبود گرداب، کمکم از طنین میافتاد.
ـ شیرم را حلالت نخواهم کرد... مگر سوگند نخوردی که راز را...
***
...
ـ چشمانت روشنباد! پسر اشعث! امروز چشمان ما را روشن کردی. تو را مقرب ساختیم و بر دست راست خود نشاندیم و از این بیشتر مقرب خواهی بود، حال برخیز و ارادت خویش را به امیرالمؤمنین یزید کامل گردان. عبداللهبنسلمی، با هفتاد کس از قبیلهٔ قیس، تحت فرمان تواند. برو و کار مسلم را یکسره کن. امروز او باید زنجیرشده و خوار، به نزد من آورده شود.
ـ فرمان امیر مطاع است، همان کنم که او خواهد.
...
***
شیههٔ تیزِ سکوت شکاف اسبها، پیچ خاکستری کوچه را ـ در گنگنای گرگ و میش ـ برآشفت. دستهایی تاریک لگام برکشیدند و سایش نعلها بر قلوهسنگهای کف کوچه، جرقهیی چند به هوا برفشاند. غلغلهٔ مردان جنگی با صدای برهنه شدن شمشیرها درآمیخت و رعبی سرخ در محله، رحل اقامت افکند. هفتاد سوارکار، با هفتاد اسب تیزتک، هفتاد برق گرسنهٔ شمشیر و به همان تعداد، سنان، کج کارد، چله و زوبین، دوال و تسمه و دستبند و صد و چهل، چشم شریر در چشمخانههای به خون نشستهٔ حریص.
گریهٔ نورس کودکی از همسایگان طوعه، رنگ غریبی به مجموعه رنگهای جاری کوچه افزود؛ اما نه کسش به گوش شنید و نه دیر پایید، و نه لطافت کوچک آن توانست، کلانآشوبِ زمخت کوچه را برنشاند، گویی مادرش بود که هراسان نرمای کف دست بر دهان کودک نهاد و گریهٔ نابهنگام او را ـ بیصدا ـ کشت؛ آنگونه که خروسی بیمحل را، در خفا سر ببرند.
... و این طوعه بود، زنی در آستانهٔ درک فاجعه، سربند از سرفرو نهاده، و خاکافشان بر سر، چنگزننده در گونههای پریدهرنگ، با ناخنهای آختهٔ خویش. زنی با آخرین سلاحش، هق هقی مظلومانه، ضجهیی جگرخراش، نگاهی، سیلابِ اشک، و بازوانی به شکوه برشده بر سکوت سؤالبرانگیز آسمان.
... و بلال؟... آیا در میان سواران بود؟...
***
مسلم، چون دریایی آرام مینمود، بیهیچ آژنگی از ناشکیبایی، ناخوشایندی و اضطراب بر پیشانی؛ دریایی آرام، پیش از فرا رسیدن توفان. دعای پایانی نماز خویش را با طمأنینهیی تمام به پایان رساند، پای از سرای بیرون نهاد، موزه بر پای محکم کرد و دامن قبا به کمر بست.
طوعه از ضجه بازایستاد. دو شیار عمیق اشک، گونههای آجرفام او را از دو سو چاک داده بود، و خونابی، از اثر عبور ناخن، آنها را عمیقتر مینمود. عمیق و مشتاق، در سیمای مسلم نگریست. در این حال مادری دلشکسته را میمانست که فرزندی دلبند را برای سفری بیبازگشت، وداع میکند.
ـ فرزندم! مرا ببخش!
ـ نه مادرم! تو آنچه را که باید بهجای آوردی و نزد جدم پیامبر خدا، تو را شفاعتی عظیم بایسته است.
غلوای مردان جنگی و شیههٔ اسبان، چون سیلی بنیانکن، خود را هردم بر دروازهٔ چوبی سرا فرومیکوبید. پنداری میخواست به یک یورش، آن را از جای برکند.
مسلم چشمان درخشان خود را در آسمان دواند. یشم صاف یکدست، دیدهاش را نواخت. شاید این آخرین نگاه او به آسمان بود، پیش از آن که... پلکهایش را لختی برهمنهاد، چون برگشود، نینی ژرفش، در اندیشهیی گران، به یک نقطه دوخته شده بود. رو به طوعه، زمزمه کرد:
ـ دوش قیلولهیی مرا در ربود، عم خود، علیبنابیطالب را به خواب دیدم، مرا فرمود، چون روز بردمد در پیش ما خواهی بود
و بیش از آن نتوانست سخن براند، تند و ناگهانی گفت:
ـ مرا ببخش ای طوعه!....
فریادی نکره، چندشاخه و خش دار، از فراز کمانهٔ نعرهها و شیههها خود را به درون حیاط ریخت:
خانه را باید سوزاند تا بیرون آید، پیش از نتوان شکیبایی وزیدن.
...
موجی گنگ ناگهان طرح ملایم سیمای مسلم را درهم ریخت و توفانی سهمگین با سرعت در وجود او وزیدن گرفت. با سرعتی شگفت، شمشیر نبردآزمودهٔ خود را از غلاف برکشید، به دندان گرفت و هرایش در گوش کوچه طنینانداز کرد:
«ما از خداییم و به سوی اوییم بازگشتکنندگان».
همهمهٔ مردان کینهخواه شکارجو، ناگهان فرو نشست؛ صدای مسلم، رساتر برخاست:
ـ آیا این هنگامه، برای ریختن خون زادهٔ عقیل برپاشده است؟!
...
سکوت.
سکوت گرانجان درنگپا.
...
ـ آیا این هنگامه، برای....
آجری دیگر، برتاجِ دیوارِ ستبرِ سکوت.
ـ آیا...؟؟!
سؤالِ سرگردان، به سکوت برخورد و در گوش منتظرِ گوینده، پژواک انداخت:
ـ آیا... آ...آ...یا...؟!
***
درنگ بیش از این جایز نبود، و بیم آن میرفت که به ترس تعبیر شود.
مسلم، گربز و بیطاقت، دست به گریبان برد، قبای خود را چاک کرد و سینهٔ خود را عریان نمود:
ـ پس، ای نفس! بیرون شو به سوی مرگی که از آن چاره نیست.
***
چشماندازی خوفناک. او بود و لکههای سیاه مسلح. انبوه و هیز، جنبان و متراکم. تنها حایل میان آنان، دری که بیش از این نمیتوانست بسته بودن را تاب آورد. دستش به روی کلون رفت و با یک حرکت سریع، آن را برکشید ناگهان چون گردبادی از آذرخش، خود را در کوچه فکند.
سواران یکه خورده، بیاختیار کوچه دادند. به آنی، گردگرد او خلوت شد. سهمآور شعلهور یال شیری، با دو الوی سرخ در نینی، آمادهٔ جهیدن بر طعمهٔ خویش.
آه! مرد، آنگاه که خود، مرگ خویش را برافراشته باشد، و با آن به مصاف مرگ رود، قدرتیست مخوف؛ قدرتی که هیچ قدرت را یارای برابری با او نیست. مرگ در این آوردگاه، قامت خود را کوتاهتر از قامت مسلم مییافت و از مقابلش ـ رنگ از رو پریده ـ میگریخت؛ در پی مرگ، سواران نیز.
آنان که پیش از این، رجز و «هل من مزید»شان، رعبی کبود، بر محله حاکم کرده بود و پیاپی مسلم را از مرگ هراسانده و به جان دوستی متهم مینمودند، اینک، خود، گویاترین مصداق اتهام خویش بودند. آنان از مصاف با یکهمردی بییاور و اسب، تن میزدند. از خوف آنکه مبادا جان تاریکشان را ، با دم تیز شمشیر مسلم، تماسی حاصل آید، چون نودهیی گوشت لخم، در هم میتنیدند و مچاله میشدند. کندپاترینشان، البته گرفتار تیغ مسلم میگشتند و از جست و خیز بازمیماندند.
در نخستین رویارویی، هیجده تن، با زخمهایی از برش عمیق شمشیر، بر پیشانی و سینه و پهلو و پا و دست، بر خاک غلطیده بودند؛ و هنوز مسلم از تکاپو ناایستاده بود.
چشمان وق زدهٔ محمد بن اشعث از دور نظارهگر بود. این مایه شیر آهن کوه مرد اوژنی، از کس نه دیده و نه شنفته بود. عقبگرد کردـ با دستانی مرتعش ـ رقعهیی نبشت و به چابکسواری سپرد تا به ابن زیاد برساند. این مهم (دستگیری مسلم)، از سواران جرأت باختهٔ او ساخته نبود.
هنوز در اندیشهٔ «چه باید کرد؟» بود، سوار به تاخت برگشت، در دستش، دستخط عبیدالله بن زیاد، ممهور به مهر خاص:
«اینگونه به فرزند عقیل دست نیاری یافت. عٍده و عْدهٔ بیشتر، نه چارهٔ کار است. خدعه باید و وعده. به او امان ده و با وعدهای چرب بفریب! بوکه خام شود و تیغ از دست فرو نهد. شتاب کن که وقت تنگ است».
***
...
ـ در امان هستی مسلم! بیش مپسند که نفوس بیشتری هلاک گردد.
ـ اما برای شمایان، نزد من امانی نیست.
ـ از امیر عبیدالله بن زیاد، برایت امان گرفتهام. اینک، دستخط و مهر.
صدای خشک چکاچاک تیغها، غیهٔ گزمگان و شیههٔ هراسناک اسبان سوار از دست داده و سرگردان در معرکه، نگذاشت لحن پراستغاثهٔ ابن اشعث بالغ شود. شمشیر خشمآختهٔ خاراشکاف مسلم، چون رگرگهٔ آذرخش، درابر زمینی آوردگاه میدرخشید و رمههای رم کرده را از هم میگسیخت. هیچ نشانی از تسلیم، درسیمای این شمشیر، نه.
محمد بن اشعث ـ چشم در چشم استیصال ـ دستخط حاکم کوفه را، به آهستگی مچاله کرد و با ناسزایی آبدار، در شال کمر، فرو کرد. چگونه میتوانست با اینهمه سوارکار مسلح، از جنگ با یک تن تنها، تن زند و شکستخورده باز گردد؟! امیر چگونه در او خواهد نگریست و بزرگان دربارنشین، چه خواهند گفت. چسان خواهد توانست حشمت و تقرب نویافتهٔ خود را پاس دارد، و مدارج ترقی را در دربار طی کند؟!...
نه!
صدایش، نه صدای او بود. صدای از چاه برآمدهٔ استیصال بود، و جز گزکی چند نمیتوانست نفوذ کند.
...
ـ آی مردان کوفه! امروز روز شماست. شما انبوهید و او تنها. نگذارید با شمایان، تن به تن، نبرد کند. از همه سو و با هم، تأکید میکنم، از همه سو و با هم، به او حمله برید.
و با دماغهٔ شمشیرش به قلب ابر خاک اشاره کرد.
***
مسلم، اکنون نبرد را از جوار خانهٔ طوعه به میانهٔ محله، و از آنجا به محاذات خانهٔ حمربن بکران کشانده بود. تا پشت به دیوار دهد و دایرهٔ وسیع کارزار را، به نیم قوسی در پیرامون خود، محدود کند. در پی آن بود تا از پهلو و پشت غافلگیر نشود. حال، قوسی از شمشیرهای آخته، با دیواری هلالی از زره، او را در برگرفته بود. کوچکترین غفلت او، دستگیری یا مرگش را بهدنبال داشت. از این رو تمام حواس خود را نیاز داشت و نمیتوانست پلک به هم زند.
این فرصت طلایی همهٔ آن چیزی بود که بکربن حمران (همسایهٔ طوعه) انتظار داشت، و از لحظة قرار گرفتن مسلم در نزدیکی خانهاش، آن را در سر میپروراند. خدعه. از میانهٔ نبرد به کناره کشید. به چالاکی گربهیی، از دیوار خانهٔ خود بالا رفت و از آن سو پایین پرید. اینک در حیاط بود. از چراک در نگریست:
نیم نمایی از چهرهٔ عرق کرده و ملتهب مسلم، با قسمتی از زرهٔ نیمتنهاش، چشم او را چزاند. نقشهیی به سرعت در مخیلهاش نقش بست. بهدنبال آن، برقی شیطانی، چشمان ریز و کینهتوزش را در نوردید.
دوباره از چراک تماشا کرد. نمای مسلم به در نزدیکتر شده بود. چند نفس عمیق کشید و بزاقش را به سختی فرو داد سپس کلون در را آرام آرام بیرون کشید. به قدری در اینکار احتیاط به خرج داد که صدایی بلند نشد. اکنون، با یک حرکت ناگهانی میتوانست لنگهٔ در را به سوی خود کشد و در نقطهٔ کور مسلم قرار گیرد و....
دوباره چند نفس عمیق کشید و شمشیر خود را از غلاف خارج ساخت. وه! اگر میتوانست ضربهیی جانانه بر مسلم فرود آورد، بیگمان، پاداش نفیس ابنزیاد، نصیب او میشد و به حلقهٔ مقربانش راه مییافت...
***
آخرین نگاه او از چراک، گشودن لت در، و فرابردن شمشیر برهنه، بر فراز سر و جمع کردن تمام خون ـ خشم خود در چشم، فقط در کسری از ثانیه اتفاق افتاد.
***
کسی گویی، در خلاءیی بیانتها از سکوت، با طنینی از بیدارباشِ فاجعه، ناگهان بانگ برداشت:
ـ مسلم م م م....!
شمشیر در میانهٔ مسیر بود. مسلم با سرعتی شگفت به پشت چرخید، با دیدن پرهیب برهنهٔ بکربن حمران، در قاب در، نخست نیم گامی پا پس کشید و خود را از مسیر شمشیر دور ساخت. شم نظامی و سرعت عمل به موقع او، از فاجعه، پیش گرفت. تیزنای دم شمشیر یمانی بکر، به جای نشستن بر فرق، از محاذات لب زبرین او گذشت و آن را از هم درید. ضربهٔ حاصل از این فرود دردناک، دندانهای پیشین او را نیز شکست. احساس طعم شورِ خون در دهان، و گیجی اولیهٔ حاصل از آن، باعث نشد او خود را ببازد و معرکه را به دشمنانش واگذارد. با شجاعتی شگفت، مچ دست بکر بن حمران را ـ که برای ضربتی دیگر فرا رفته بودـ در هوا قطع نمود و سپس در حرکتی معکوس، تمام قامت او را با شمشیر خویش، بر درگاه نیمهباز فرو کوفت و برای همیشه بر جای خشکاند. تیغِ دست از دست داده و سرگردان بکر، با صدایی خشک و سنگین، بر سنگفرش کوچه سقوط کرد.
مسلم هنوز نمیبایست میآسود. به تندی دوباره به سمت هلال مقعر شمشیرها چرخید و در همانجال شمشیر ناسیراب خود را ـ در خطی منحنی و سرخفام ـ از کمرگاه سه تن از یورش کنندگان گذراند و هر سه را، از میان تا کرد. آنان ـ فرصتطلبانه ـ بر آن بودند، تا مسلم را در گرماگرم درگیری با بکر، از پشت غافلگیر ساخته و ضرباتی کاری بر او بنوازند.
چهار کشته از دشمن، فقط با سه حرکت شمشیر.
حال، مسلم، به هر سو روی میکرد، جنگجویان ترس خورده، از وی میگریختند و کسی را زهلهٔ نبرد تن به تن با او نبود.
به فرمان محمدبن اشعث، باقیمانده سپاه، بر بامهای مشرف به میدان نبرد برآمده و از آن بلندا، به سوی مسلم تیر و سنگ میانداختند. گروهی از آنان به این نیز بسنده نکرده، قطعات خیزران و چوب را آتش زده و بر سر او فرومیباریدند.
ضعف ناشی از خونریزی، و خستگی جانکاه، لحظه به لحظه قوای او را به تحلیل میبرد. لختی به دیوار تکیه داد تا نفسی تازه کند. خون لب، چانه و یقهٔ او را آغشته و روی زره او شریده و جابهجا دلمه بسته بود. تشنگی دشمن دیگری بود که تازه سربرداشته بود و آزارش میداد.
نیزهها و شمشیرهای آخته، چون خارپشتی عظیم، در قوسی مقعر و خللناپذیر اما محتاط و هراسان، او را از همه سو محاط کرده بودند. تا این دقیقه، چهل و پنج تن از آنان را بر خاک افکنده بود.
ابن اشعث، از هرهٔ یکی از بامها، خم شد و با دیدن وقفهٔ کوتاه مسلم، با شیطنت لبخند زد و با لحنی وسوسهآور پرسید:
ـ هان! زادهٔ برادر! امان میخواهی؟؟ هنوز من میتوانم شفاعت تو را نزد امیر...
مسلم نگذاشت جملهٔ او بالغ شود، شمشیرش را ـ که تا این هنگام به زمین تکیه داده و ستون بدن کرده بودـ دوباره به اهتزار درآورد و مانند گردبادی از مرگ، بر پاشنه، چرخیدن گرفت؛ گردبادی از مرگ، غران، خشمآگین و رجزخوان.
چکاچاک دوبارهٔ تیغها و شیههٔ اضطراب آور اسبها و ابر چرخان خاک.
ـ از همه سو و همگی با هم به او یورش برید، تأکید میکنم از همه سو...
خدعه، باز هم خدعه، چاره، فقط در خدعه نهفته بود.
مسلم را ـ در نبرد و گریزـ به سوی چاه سرپوشیدهیی کشاندند که از وجود آن بیاطلاع بود. در حالی که میخواست به عقب دورخیز کند و نیزهٔ بلندی را که به سوی آبگاهش دراز شده بود، دفع نماید، جفت پا بر هرهٔ چاه قرار گرفت، نتوانست تعادل خود را حفظ کند. برای بازیافت تعادل، بناگزیر شمشیر خود را رها کرد. با اینحال هر دوپایش به درون چاه کشیده شد. پیش از سقوط در چاه نیشزخم نیزهیی را که در جهت مخالف، اززره او بر گذشته بود، بین دو کتف احساس کرد.
هلهلهٔ محاصره کنندگان و شاباش نفرت زای آنان به یکدیگر.
ته چاه خشک بود، سنگینی زره و سقوط ناگهانی، باعث شده بود کف دستها و هر دو ساعدش به دیوارههای چاه بسابد و ساقهایش از فرود آسیب ببیند. کشکک زانوی چپش نیز تیر میکشید. با این وجود تلاش میکرد هوشیاری خود را از دست ندهد و مهارِ درد را صبورانه، دندان بر دندان میخایید.
پیرامون حلقهٔ سیاه دهانهٔ چاه ـ که به آسمان باز میشدـ سرهایی کنجکاو و آراسته به خودهای آهنین، به داخل چاه سرک میکشیدند و پوزخندهای تاریکشان همراه با دشنام بود. مسلم این همه را میدید، میشنید و فرو میخورد. او اکنون دیگر به خود نمیاندیشید. برای مسلم مْسِلم بود که بهزودی سر پرشورش، خونچکان او برنطع درخواهد غلطید و در طبقی زرین به دمشق فرستاده خواهد شد. هدف او والاتر از آن بود که مجالی برای اندیشیدن به «خود» برای او باقی بگذارد. با این همه، نگران بود و خورهٔ تشویش، ذره ذره وجودش را میجوید و قرار از او میربود.
مسلم به چه میاندیشید؟ چه مهمی او را بیتاب کرده بود؟
مردی که مرگ را به سخره گرفته و جنگ آزموده جلادان شقاوت پیشهٔ حکومتی را بارها ـ بارها با رزم شگفت خودـ به اعجاب واداشته بود، اینک نمیتوانست از سرازیر شدن اشکهایش خودداری کند. مسلم و گریستن؟!
...
آه! آخر او پیک ویژهٔ حسین بود؛ قاصد انقلاب، پیشآهنگ قیام کوفه؛ و مأموریت داشت کوفه را مهیای ورود موکب مراد و مولایش کند. اینک، او مانده بود و قیامی شکستخورده و خود نیز گرفتار جلادان. آوخ! چگونه میتوانست خویش را ملامت نکند و کاستیها در نظرش بزرگ جلوه ننماید. اینها همه، آسان بود، آنچه دشوار مینمود و حل آن از عهدهٔ او خارج بود، این بود که سرورش از پیشامدهای کوفه بیاطلاع بود و بیم میرفت، ناگهان پای در رکاب کشد و آهنگ آن سامان بیسامان نماید؛ با این پندار که شهر در تسخیر هواخواهان اوست. در آن صورت، بیگمان در دامی میافتاد که ابنزیاد گسترده بود.
نه!...
او باید، باید، حسین را از خطر پرهیز میداد... ولی چگونه ممکن بود، این؟!
***
...
ـ فرزند عقیل! تو را دژم روی، بغض در گلو، گشاده چشم، اندیشناک، و چون کودکان دهشتزده، با دهان باز مییابم. مردی آن گونه مردافکن در نبرد، اینگونه در اسارت، خوار نباید بودن. آیا تو را از مرگ به دست جلادان بیمی است؟
این را عبیداللهبنعباس سلمی گفت؛ پیش از آنکه به دژخیمانش فرمان دهد زنجیر چارمیخ از دست و پای مسلم بگذرانند.
و لیچار مزدوران:
ـ امیر بیتاج و تخت کوفه را نگرید [شلیک خندهها] اگر میتوانست بر کاخ دست یابد، در آن صورت تکهٔ بزرگ ما گوشمان بود.
ـ دیروز بر عرش بود، امروز بر فرش؛ فرش خاک... هاهاهاها.
...
ـ فرزند عقیل! نگفتی دلیل تشویش تو چیست؟
مسلم پس از درنگی سر برداشت، آنچنان ژرف و خشمناک در عبیداللهبن عباس سلمی نگریست که او دیگر سؤال خود را هرگز تکرار نکرد.
از نگاه مسلم، وقار، استحکام، شجاعت و بزرگ منشی ساطع میشد. با دیدن آن هرکس به خود میلرزید.
...
مزدوران نیش خود را غلاف کردند و باقی راه، در سکوتی حرمتبار، آمیخته به در خود شدنی اندیشناک سپری شد.
***
ابتدا ملازمان و پیشخدمتان مخصوص، آنگاه بزرگان دربارنشین، سر به سجده سودند، و چاووشی بانگ برداشت:
امیر عبیداللهبنزیاد حفظ الله و رعاه.
هیچ کس نماند که رخ بر سنگفرش نسوده باشد جز یک تن.
...
ـ به امیرت سلام کن، مسلمبنعقیل!
ـ وای بر تو! ساکت شو! او امیر من نیست، امیر چاکران و چاپلوسان و دژخیمان دست تا به مرفق در خون مظلومان است.
...
ـ پروا، پروا کن، فرزند عقیل! آیا بر جان خود نمیهراسی؟! آیا...
صدای آمرانه، پرطنین و آمیخته به استهزای ابنزیاد، غائله را ختم کرد:
ـ حتی اگر سلام کند، شربت خوشگوار مرگ را خواهد چشید.
قهقههٔ محتاط درباریان تازه سر از خاک برکرده، و اندکی مضطرب از خشم احتمالی امیر.
و مسلم خشمناکتر:
ـ مرا به مرگ وعده میدهی؟ زادهٔ مرجانه! بدتر از تو، بهتر از مرا کشته است.
با شنیدن واژهٔ «ابنمرجانه»، موجی از خون، به پیشانی ابنزیاد دوید، در همانحال دست به قبضهٔ تازیانه برد اما بهیکباره به یاد منش مزورانهٔ معاویه افتاد و به سختی کوشید زهر این سخن را فرو برد و دم برنیاورد.
ـ ای پسر عقیل! تو بر امام خود خروج کردی و میان مسلمانان تفرقه انداختی. زبان به طعنه مگشای و صدا فرامبر! تو همانی که فتنهٔ خاموش را دوباره شعلهور کردی و خونهای بیگناهان ریختی؛ آن خونها اکنون دامنگیر تواند و پادافراه تو نزدیک است.
ـ دروغ گفتی، این معاویه بود که بین مسلمانان اختلاف ایجاد کرد و پسرش یزید تبهکار؛ که دنبالهٔ او گرفت. سلسلهجنبان فساد و فتنه تو بودی و پدرت زیاد. آیا مرا از مرگ میهراسانی؟! شهادت به دست گجستهترین جلاد، بالاترین آرزوی من است، و این در نزد من حلاوتی بیش از عسل دارد.
ـ مسلم! برای چه به این شهر آمدی و مردمی را که درآسودگی میزیستند ـ و باید با هم در صلح و وحدت میبودند ـ گسیختی؟ چرا پدر را دشمن پسر کردی، پسر را خصم مادر؟ اگر به این شهر نیامده بودی، آن خونهای بیگناه بر خاک نمیریخت.
مسلم نگاهش را در سرتاسر تالار چرخاند. صورتکهایی مسخ شده، بر داربستی از لباسهای رنگارنگ، در دو سوی او صف کشیده و با حیرت و ترس، مجادلهٔ او و عبیداللهبنزیاد را گوش میدادند. گویی بیتابانه منتظر نقطهٔ پایانی بر آن بودند. در نگاه و وجناتشان، میشد این پیام را خواند:
«چه بیپروا، کلهشق، نههراس مردی! چگونه عریان شدن خون خویش را نمیهراسد؛ حال آن که زخمیست و بیرمق، و بر دست و پایش، قفل. آه! اگر آزاد بود و سالم، چگونه سخن میراند و چه سان رفتار میکرد؟!».
مسلم نگاه خود را از آنان برگرفت. آخر شایستهٔ نگاه نبودند، و وهنِ نگریستنشان را کفاره میبایست پرداخت. چشم را خوشایند آن که بسته باشد تا برآنان نگرد.
ـ ضدارزشهای جاهلی را تو و یزید، دوباره برقرار کرده و ارزشهای انقلابی و توحیدی را لگدمال کردید. بر گردن تودهٔ مردم به قهر سوار شده و آنان را به کاری واداشتید که ناپسند بود. رفتارتان با آنان مانند پادشاهان کسری و قیصر است. ما آمدیم تا آنها را برهانیم. ما آمدیم تا به ارزشهای کتاب خدا فرابخوانیم. این است دلیل آمدن من، این است تنها گناه من....
کلمات مسلم، چون ضربات پیاپی پتک بر وجدانهای منجمد و مسخ شده فرود میآمد. ابنزیادمیدید که دم به دم، فاشتر و بیآبروتر میشود. خویشتنداری و تظاهر به متانت، و لبخندگک ساختگی او جلوی درباریان، بیش از این نمیتوانست ادامه یابد... ناگهان درونمایهٔ خود را، با منشی ناشیانه و به دور از آداب ریاکارانهٔ درباری بیرون ریخت، و با مسلم آنگونه رفتار کرد که با یکی از جوانان عیایش قریش، در روزگار جهالت.
ـ ای فاسقِ شرابخوار! تو که هستی که خود را به این صفات میستایی؟ گزافه مگوی، پیشینهٔ تو در مدینه، بر همگان آشکار است.
...
سکوت، بر تالار لمحهیی غبار مرگ پاشید، آنگاه همهمهی خفیف درگرفت. چهرههای مسخ شده نیز جنبشی کردند. گویا این سخن بر آنان گران آمده و آن را برای وجود نازنینی که تمامت عمر را جز در رکاب حقیقت و هدفداری سپری نکرده بود، لاطائلی بیش نمیدیدند؛ دروغینهیی که خاستگاه آن، حقد و غضب بود، نه حزم و تعقل.
متهم کردن انقلابسازان، دگراندیشان و تغییرخواهان به فساد اخلاق، از روشهای شناخته شدهٔ حکام خونآشام است. هدف از آن، جز وادار ساختن مخاطب به دفاع از خود، و افتادن به موضعی ضعیف و تدافعی، برای دفاع از پاکدامنی خود نیست. آنان اتهام میزنند تا هدف عوض شود. آنگونه مینمایند که گویی خود قدیسند و دیگران دامن آلودگانی دوسیه سیاه، و اخلاق میآموزند و زهد میفروشند، و حاشا! اگر مخاطب، خود را ببازد و در این دام افتد....
مسلم آرامش دیرینهٔ خود را نباخت. چشمهٔ زلال وجودش اگر چه با سنگریزههای سیاه این اتهام، اندکی موج برداشت اما زود به صفا و شفافیت پیشین بازگشت. او به فراست هدف دشمن را دریافت و مرعوب نشد. گذاشت تا آخرین موج لرزههای خفیف درونیاش نیز فرونشیند آنگاه با تسلط گفت:
ـ خدا داناتر است به آنچه میگویی. این یاوهها جز فرافکنی نیست و تو خود به آن سزاوارتری. این را همگان میدانند [و سخن را از اخلاق و صفات فردی ـ که در این مجادله چندان بکار نمیآمدـ به اصل موضوع کشاند]، زنهار! زنهار! فرزند زیاد! از خونهای مسلمانان؛ خونهای پاک و بیگناهی که خداوند ریختنشان را حرام کرده بود و تو آنها را ریختی، و بر ریختنشان، حریص بودی و هستی. بدا! بر تو، و بدا! بر رفتار آمیخته به سوءظن و بدگمانی تو با خلق و هیچانگاری آنان. این جز بازتاب درونمایهٔ ناپاک و سفاکت تو نیست.
...
سخن که به اینجا رسید، ابنزیاد از کوره در رفت و به آخرین حربهٔ خود متوسل شد؛ خشونت عریان.
...
ـ آهای فرزند بکر! پیش آی و این مرد را به بام قصر بر و بیهیچ ترحم، گردن زن! این لطف ویژهٔ ماست به تو، باشد که خونبهای پدرت باشد، دست تو را بازگشادیم تا هر طور خواهی با او رفتار کنی....
[در اینجا به مسلم نگریست تا شاید آثار خوف و التماس، در چشمان او ببیند]. بلعجبا! جز جسارتی شجاع و شجاعتی جسور از این دیدگان ژرف و دریایی ساطع نمیشد. بر خود لرزید، تاب نیاورد، بر پاشنه چرخید و شتابان تالار را ترک کرد.
ادامه دارد
برای مطالعه بیشتر به لینکهای زیر مراجعه کنید:
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۱
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۲
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۳
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۴
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۵
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۶
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۷
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۸
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۹
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۱۰
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۱۱
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۱۲
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۱۳
ع.طارق