صدای شعاردهندگان، از پشت پنجرهها آسمان تهران را به ارتعاش درآورده بود و در افق گمشده در کهکشانی از چراغهای رنگارنگ پژواک میانداخت. شهرک اکباتان، آن شب نیز مانند شبهای پیشین بیدار بود. یکی شعار میداد، دیگران آن را دم میگرفتند، هنوز طنین شعار اول فرونخوابیده، از جایی دیگر شعاری جدید به دنبالهٔ اولی گره میخورد و رساتر طنین میانداخت:
«مرررررگ بر دیکتاتوررررر»
«مرررررگ بر خامنهاییی، لعنت بر خمینی»
گرهخوردگی سحرآمیز صداها در یکدیگر، کری را تداعی میکرد که در یک تالار بزرگ کنسرت بیوقفه در حال اجراشدن است. به لحاظ حجم، رنگ و محدوده صوتی، گونههای مختلف صدا را میشد در آن واحد در یک قاب شنید. سوپرانو، متزوسوپرانو و کنترآلتو در کنار کنترتنور، تنور، باریتون و باس. صدای ابریشمی کودکان در این کر شبانگاهی طنینی بارزتر داشت و گوش را از لطافتی دوستداشتنی میآکند.
نظم مشجر شهرک اکباتان از دور کندویی را میمانست با هزاران شان روشن که موسیقی و عسل از خود میپراکند و کابوس تاریکی را از سر شهر میزدود.
«دکتر ناشناس اکباتان»، لنگهٔ کشویی پنجره را کمی بیشتر به سمت راست کشید تا هوای ماندهٔ اتاق بیرون برود. دقیقههای متوالی کار بر روی جراحت، دانههای درشت عرق بر پیشانی او نشانده بود. تا آن دقیقه نزدیک به ۵۰ ساچمهٔ شاتگان را از پشت و پهلو و بازوان یک مجروح تظاهرات بیرون کشیده بود.
او در زیر نور چراغ معمولی، دو طرف زخم را به آرامی فشار میداد و ناگهان با نوک انبر ساچمه را بیرون میکشید و داخل حفره را ضدعفونی میکرد. انجام این عمل جراحی میدانی با وسایل مختصری که داشت چندان آسان نبود ولی او میدانست که اگر این کار را نکند، ممکن است مجروح با وضعیتی وخیم مواجه شود.
از وقتی که خیابانها صحنهٔ زد و خورد پلیس ضدشورش، پاسداران و لباسشخصیها با جوانان قیامی شده بود، سرنوشت او نیز تغییر کرده بود. گاه مردم وی را برای معاینهٔ زخمیهای سنگینتر فرامیخواندند؛ زخمیهایی که باید به صورت اورژانس به بخش مراقبتهای ویژه منتقل میشدند ولی چنین امکانی در دسترس نبود.
پزشک ناشناس اکباتان میدانست اگر مجروح با آن وضعیت به بیمارستان یا حتی کلینیکهای خصوصی برده شود، آن محل به محاصرهٔ پاسداران و لباسشخصیها درمیآید و کار به جاهای باریک میکشد.
او به موقعیت خطیر و حساسیت مسئولیت خود واقف بود. دوستانش به او گفته بودند که اگر حین درمان زخمیهای تظاهرات گیر بیفتد، وی را به جرم همکاری با ساختارشکنان، اوباش و اغتشاشگران، دستگیر خواهند کرد. در آن صورت نه تنها حرفهٔ پزشکی بلکه زندگی خود را نیز از دست خواهد داد. علاوه بر آن خبر داشت که برای جمهوری اسلامی، تخصص، سابقه، موقعیت علمی و اجتماعی متهمان اهمیتی ندارد ولی تعهد و پایبندی پزشکی او به سوگند بقراط، فراتر از این تهدیدها بود. حس احساس مسئولیت آمیخته با یک نهیب متعالی درونی یا بهتر بگوییم یک عشق او را برمیانگیخت تا به خطرها نیندیشد. برای او مهمتر از یا شغل یا جانش زندگی مردم و آزادی و آسایش آنها مهم بود.
هر بار که این عشق او را به تکاپو وامیداشت سیمای پدر در خاطرش مجسم میشد؛ پدری که به دلیل ابتلا به سرطان وی و مادرش را ۱۰سالگیاش تنها گذاشته بود. از دست دادن پدر شاید بزرگترین محرک و انگیزهٔ او برای انتخاب رشتهٔ پزشکی بود. این رشته را دوست داشت. قسم خورده بود که تا آخرین دم زندگیاش به شرافت این حرفه وفادار بماند و آن را دستآویز پول و مقام قرار ندهد.
این انگیزهٔ انساندوستانه، او را اکنون در کنار جوانان قیامآفرین قرار داده بود.
...
ـ دکتر قهوهٔ داغ میل دارید؟
ـ نه! عزیزم! ... صرف نمیکند دستکش لاتکسام را در بیاورم. فقط این یکی را دارم... بماند برای بعد.
ـ دیدم دست از کار کشیدهاید و دارید فکر میکنید... گفتم ممکن است خسته شده باشید.
ـ خستگی؟! ... خانم! خستگی من در مقابل فداکاری این جوانان دلبند چه اهمیتی دارد. اگر پزشک نبودم و حرفهام اقتضا نمیکرد، نمیتوانستم جلوی اشک و آه و کینهام را بگیرم... این نوجوان رعنا مگر چه گناهی کرده که بدنش با ساچمهها مشبک شود؟!
... دارم به این فکر میکنم که چطور میشود امکانات بیشتری را به مداوای مجروحان تظاهرات اختصاص داد. برای نگهداری گازهای استریل به بیکس نیاز دارم. چند ست جراحی عمومی و استریلشده همیشه باید آمادهٔ کار باشد. ژل آنتیبیوتیکام در حال تمام شدن است. وسایل شکستهبندی ندارم. زخمهای تروماتیک درمان عمیقتری لازم دارند...
خانم! این وحشیها از هر سلاح کشندهیی استفاده میکنند... نگران این هستم مبادا نفراتی که با این وسایل میدانی پانسمان میکنم دچار عفونت و گانگرن بشوند... آخر فضای اتاق که محیط استریل داخل بیمارستان نمیشود ... بیاید بروم و واکسن کزاز و آنتی بیوتیک باید با خودم بیاورم.
ـ دکتر اگر میشود اینها را لیست کنید، شوهرم میتواند آنها را از داروخانهها تهیه کند.
...
مجروح درازکشیده بر روی شکم، آه دردناکی کشید. این وضعیت، باعث قطع گفتوگوی دکتر با مادر او شد. این نوجوان ۱۴ساله علاوه بر خوردن ساچمه از فاصلهٔ نزدیک، در معرض گاز اسپری قرار گرفته بود و به لحاظ تنفسی هنوز مشکل داشت. درد مفاصل پایش نشان میداد از ضربههای باتون نیروهای فراجا هم بینصیب نمانده است.
دکتر که از پانسمان زخمها دست کشیده بود و داشت وضعیت عمومی مجروح را دوباره معاینه میکرد، پس مکثی معنادار پاسخ مخاطب خود را داد.
ـ خانم! میدانم به خاطر عزیزتان هر فداکاری لازم را انجام خواهید داد ولی راضی نیستم شما این ریسک را بکنید... از کجا معلوم این وسایل و داروها را به شما بفروشند... همین که آنها را درخواست کنید به شما مشکوک خواهند شد. چارهٔ کار این است که خودم برای خرید آنها بروم.
پدر جوان ساچمهخورده که تا بهحال داشت از پشت پنجره خیابان را میپایید و نگران وضعیت بههم ریختة آن حوالی بود، نتوانست بیش از این سکوت کند.
ـ دکتر مگر نمیبینید چپ و راست دارند تیر میزنند. در این وضعیت به صلاح نیست شما از این خانه خارج بشوید. اگر ماشینی که آن طرف خیابان پارک شده مال شماست، کنار آن دو موتور سوار انتظامی پارک کردهاند. نگاه آنها به اطراف مشکوک است.
ـ جای نگرانی نیست، از مسیرهای مناسب میروم. خون من از این جوانها رنگینتر نیست. از آن مهمتر من پزشک هستم. طبق کنوانسیون ژنو نباید با من کاری داشته باشند... امشب باید به دو جای دیگر سرکشی کنم. برایم پیامک گذاشتهاند که مجروح جدید دارند... ما درگیر یک جنگ بیرحمانه هستیم و جنگ کشته و مجروح دارد.
دکتر با گفتن این جمله آخرین ساچمه را از بدن مجروح درآورد و پس از ضدعفونی کردن زخم آن را پانسمان کرد.
ـ خانمجان! من دوباره به اینجا سر خواهم زد. یک نسخه برای او نوشتهام، لازم نیست شما کاری بکنید، خودم داروهایش را تهیه خواهم کرد. مراقب حال عمومی مجروح باشید... اگر وضعیت غیرقابل کنترل بود به این شماره زنگ بزنید.
مادر جوان ساچمهخورده شماره تلفن دکتر را از او گرفت و با دلسوزی گفت:
ـ دکتر قهوه را نخوردید، سرد شد. اجازه بدهید یکی دیگر بریزم
ـ نه عزیزم باید زودتر بروم.
***
...
صدای شعارها هنوز از پنجرههای شهرک اکباتان در شب میپیچید. دکتر، ماشین شخصیاش را روشن کرد. از بلوکهای فاز یک شهرک خارج شد. نرسیده به نزدیکی ورزشگاه پاس قوامین، متوجه چند ماشین پلیس ضدشورش در پشت سر ماشین خود گردید ولی با توجه به شلوغی محیط به آن اهمیت نداد.
وسایل پانسمان و داروهایی که باید میخرید در این حوالی نبود. باید به یک داروخانهٔ مطمئن شبانهروزی میرفت. یک لحظه به مادرش اندیشید که اکنون نگران دیرآمدن او به خانه است. تا آن ساعت هیچ ردی از خودش به او نداده بود. فقط قبل از این که برای مداوای زخمیها برود از میدان آرژانتین با او تماس گرفته و گفته بود که آیا چیزی نیاز دارد بخرد و با خودش بیاورد یا نه... به ذهنش خطور کرد که برای رفع نگرانی متقابل یکبار دیگر با او تماس بگیرد...
مشاهدهٔ چراغ زدنهای پیدرپی و شنیدن آژیر ممتد یک ماشین آمبولانس او را از تماس منصرف کرد. پنداشت به کمک او نیاز دارند، ماشین را در شانهٔ راست خیابان پارک کرد و با نگرانی پست سر خود را کاوید، ناگهان چند ضربهٔ محکم به شیشهٔ جلوی ماشین او نواخته شده و به دنبال آن حفرهٔ بزرگی در وسط شیشه پدیدار گشت. شکستههای شیشه مانند کریستال خرد شده به روی صندلی راننده پاشید. دکتر به چابکی در سمت راننده را باز کرد و خودش را از ماشین به زیر انداخت.
ـ منافق لعنتی! حالا در جلد پزشک به اغتشاشگران کمک میرسانی... کاری بکنیم که از دکتر شدن پشیمان بشوی...
دکتر، سعی کرد با گرفتن دستانش در بالای سر و مچالهشدن خود را از ضربههای متوالی باتون و پوتین در امان نگهدارد ولی فایده نداشت. دردی که همزمان در ستون فقرات و هر دو دستش پیچیده بود نمیگذاشت در این کار موفق شود. بیش از آن که نگران خودش باشد، نگران زخمیها بود که قول داده بود آن شب آنها را معاینه کند.
چراغهای نئون و درختان خیابان در نگاه او به اشباحی چرخان و بیقرار شباهت داشتند. گویی در ابری از بخار و مه گرفتار آمده است. در میان مه دستها و پاهایی را میدید که بالا میروند و بر سر و اندام ظریف و بیدفاعش فرود میآیند.
...
کمکم مه کنار رفت و از کنارههای آن افقی لاجوردی رنگ در چتری از شکوفههای بهاری و پروانههای سپید نمایان شد. او خود را در قوارهٔ کودکیاش دید؛ هنگامی که پدرش با ناز موهایش را بالای سرش گره میزد و به آغوشش میگرفت تا برایش قصه بگوید. اکنون خود را در آینهٔ آن روزها میدید؛ با همان چشمان فندقی مشکی و کنجکاو، لبان غنچه شده و چهرهٔ معصوم... داستان زندگیاش از آن نقطه سکانس به سکانس در مقابل چشمانش پدیدار میشد. اولین روز ایستادن روی دو پا و تجربهٔ لذت راه رفتن، اولین روز دبستان و بوییدن عطر کتاب نو و حرکت دادن مداد رنگی بر سطح برفی کاغذ و بازی با همکلاسیها...
در این فیلم خاطرهانگیز و زیبا یک نقطهٔ سیاه نیز وجود داشت که او هرگز آن را از یاد نمیبرد. صحنهٔ آخرین ملاقات با پدر در بیمارستان و چشم دوختن به چهرهٔ تکیده و نحیف او و آرزوی پزشک شدن، برای این که دیگر هیچ انسانی با مرگ روبرو نشود... آه! گویی این پدر بود که باز با آغوش باز و دندانهای صدفی در یک لبخند زیبا به سوی او میآمد تا با هم به پارک بروند و با پروانهها بازی کنند...
صدایی زمخت او را لمحهیی از آن رؤیا بیرون آورد:
ـ حاجی! ... داره نفسهای آخرش را میکشه، بهتر است دست نگهداریم ممکن است اندامش قابل اهداکردن باشد ... بالاخره از این ماجرا چیزی باید به نظام بماسد.
...
ضربهیی سنگین به گونهٔ راست...گریختن رویاها و چشمانداز پر شکوفه... کشیده شدن جسمی بر آسفالت... زوزههای پیدرپی گازدادن ... و باقی ماندن رد خون در کنار ماشینی با شیشههای خرد و خمیر بر حاشیة سرد خیابان.
***
روز بعد روزنامههای پایتخت نوشتند:
«در تاریخ ۲۱ آذر فوت مشکوک یک خانم( سقوط از پل هوایی) به کلانتری ۱۳۵ آزادی گزارش شد که بلافاصله اکیپ بررسی صحنه قتل پلیس آگاهی در محل حاضر میشود.
پس از بررسیهای اولیه پلیسی در محل حادثه، متوفی به هویت آیدا رستمی ۳۶ساله (پزشک عمومی) به پزشکی قانونی منتقل میشود.
در تنپیمایی انجام شده از متوفی آثار شکستگی در قسمتهای مختلف بدن مشهود بوده است.
و با بررسیها و تحقیقات انجام شده مشخص میشود که آیدا رستمی در روز حادثه به همراه یک مرد در پل هوایی در حوالی منطقه آزادی تهران در حال مشاجره لفظی و فیزیکی بوده که از پل عابر پیاده به پایین سقوط کرده است.
فرد مورد اشاره بلافاصله بهعنوان مظنون دستگیر میشود...».
علیرضا خالوکاکایی (ع. طارق)
۳۰آذر ۱۴۰۱