728 x 90

در ضیافت دار و درخت و ماه (داستان)

علی صارمی، جعفر کاظمی ‌و محمدعلی حاج آقایی
علی صارمی، جعفر کاظمی ‌و محمدعلی حاج آقایی
سه‌گانهٴ مظلومیتهای نانوشته
 
به یاد علی صارمی، جعفر کاظمی‌ و محمدعلی حاج‌آقایی
که مظلومیت‌شان فراموش ناشدنی است
(کاظم مصطفوی)

 
 
در بطن کشتن هرانسان مظلومیتی نهفته است. نهفته و خونین و بی‌صدا. به هر اعدام و تیرباران و داری که آخوندها کرده‌اند نگاه کنیم می‌توان این مظلومیت را دید. یا به عبارت درست‌تر آن را کشف کرد. اما در میان همهٴ این مظلومیت برخی‌شان هستند که به راستی با هیچ معیاری نمی‌خواند. علی صارمی‌ را بعد از بیست و اندی سال زندان به‌خاطر سخنرانی در خاوران بر سر مزار شهیدان قتل‌عام دستگیر و اعدام می‌کنند. جعفر کاظمی‌ را به اتهام شرکت در عاشورای 88 محکوم به اعدام کردند در حالی دو ماه قبل از آن دستگیر شده بود. و محمدعلی حاج آقایی، که به واقع هیچ از او نداشتند و گویا می‌دانستند که در خفا نوشته است: «شاید روزی روزگاری توی کتابها بنویسند تمام جرم ما این بود که وطنمان را دوست داشتیم نه خودمان را» حال آن که همه می‌دانند آنان یارانی بودند به «اشرف» رفته و جرمشان این بود که «اسرار هویدا می‌کردند». مظلومیت نهفته و خونین که می‌گویم همین است.

من هرگاه به نجابت و صلابت این سه سر بدار فکر می‌کنم دلم از اندوه و شادی لبریز می‌شود. اندوه از «خواب این خفته چند» که چه انسانهایی «ای دریغا به برم می‌شکند»! و شادی این‌که در این روزگار دوزخی نتوانسته‌اند انسان و انسانیت را بکشند. با هر سرکوب و کشتار و قتل و اعدام این نهایتاً انسان است که پیروزمند میدان نبرد است. یعنی که هنوز کسانی هستند که بیرزد زندگی را به‌خاطرشان ادامه دهیم...

این سه‌گانه را پیشکشی است به آنها...
 
دار و درخت
 
این‌جا همه چیز دارم. نتوانسته‌اند هیچ چیز را از من بگیرند. وقتی من را ه این جا انداختند گفتند برو آب خنک بخور تا قدر بدانی! چیزی نگفتم. رفتم کنار تنها پنجرهٴ این‌جا و به بیرون نگاه کردم. خیلی به طرف برخورد. گفت نفر قبلی تو این قدر این‌جا بود تا بردیم راحتش کردیم. باز هم چیزی نگفتم. اصلاً محلش نگذاشتم. دلشان خوش است که من این‌جا از همه چیز محروم هستم. در حالی که همه چیز دارم. ماه و جنگل و رود. و همهٴ آدمهایی که می‌شناخته‌ام. حتی کسانی که مرده‌اند. با آنها این‌جا حرف می‌زنم. قدم می‌زنم و خیلی کارهایی می‌کنم که اگر لو برود سرم به باد می‌رود. روز و شبم را با آنها، و خیلی چیزهای دیگر که اسم نمی‌برم، سپری می‌کنم. هربار که دلم بخواهد یک جا می‌روم و همین برایم کافی است. با هرکس هم بخواهم حرف می‌زنم. هرکس را هم بخواهم همان‌طور که خودم می‌خواهم می‌بینم. تنها کسی را که ندیده و نتوانسته‌ام با او حرف بزنم نفر سلول کناری‌ام است. از او هیچ چیز نمی‌دانم. هرکاری هم کرده‌ام او را به حرف بیاورم نشده است. از این یکی که بگذریم، هیچ‌کس نمی‌تواند جلو آزادی من را بگیرد.

همین دیشب، اول، خودش را ندیدم. صدای خش خشی در میان برگهای فروریخته در جادهٴ باریک روبه روی خودم شنیدم. بعد شبحی میان درختان گم شد. کمی ‌ترسیدم. آن موقع صبح حتماً باید سگی ولگرد باشد. و من از سگ بیشتر از هر نگهبانی می‌ترسم. تردید کردم که راه را ادامه بدهم یا برگردم و در مسیری عکس به راهپیمایی روزانه‌ام ادامه دهم. اما او سگ نبود. چون وقتی به همان درختان، در پیچی که جلویم قرار داشت، رسیدم هیچ چیز آنجا نبود. گفتم شاید خیالات باشد. شاید شاخهٴ خشکی از درختی افتاده است. اما هنوز در این فکر بودم که دیدمش. دور بود و نمی‌توانستم صورتش را درست تشخیص دهم. شروع کردم دویدن به سمتش. او هم پا به فرار گذاشت. آن قدر در پی او دویدم که نفسم بند آمد. او در دوردست ایستاده بود و من را نگاه می‌کرد. دوباره که به سمتش دویدم باز هم دوید. دیگر از نفس افتاده بودم. روی زمین ولو شدم. درختها دور سرم می‌چرخیدند. آسمان هم با آنها می‌چرخید. چشمهایم را بستم و دیگر درختها و آسمان را هم ندیدم. آن وقت یواش یواش چیزهایی به یادم آمد که سالها بود فراموششان کرده بودم...

چه شبهایی! چه شبهایی که با ماه در شکل و شمایل متفاوت حرف زده‌ام! هربار من را به یک جایی می‌برد. در واقع اسیرش بودم. گاه ساکت و نجیب بود و گاه سرد و بی‌احساس. یک شب از او پرسیدم تو اصلاً من را می‌بینی؟ رفت زیر ابر و گم شد. وسط جاده ایستادم و هرچه از دهانم بیرون آمد به او گفتم. گفتم نمی‌شود این قدر نازک نارنجی بود. تازه مگر من چه سؤال جنایتکارانه‌ای کرده‌ام که تو هم برای ما قهر می‌کنی و ما باید کلی نازت را بکشیم تا دوباره از پشت ابر بیرون بیایی. بعد ماه از پشت ابر بیرون آمد. رنگش مقداری فرق کرده بود. نارنجی‌تر شده بود. تمام قد هم پیدا نبود. یک تکه ابر سمج روی نیمه راست بدنش قرار داشت و او را همراهی می‌کرد. به او خندیدم. دست خودم نبود. نمی‌خواستم بخندم. اما وقتی رویش را دیدم نتوانستم نخندم. گل از گلم شکفت. یاد پدرم افتادم. وقتی که چیزی از او می‌خواستم و او می‌خواست جواب مثبت بدهد به من نگاه نمی‌کرد. دست توی جیبش می‌کرد و زیرزیرکی چیزهایی زمزمه می‌کرد. کسی که او را نمی‌شناخت فکر می‌کرد دارد غرغر می‌کند. اما من می‌فهمیدم پایش گیر است و نمی‌خواهد جواب منفی دهد. بعدها فهمیدم این کار را می‌کرد تا پر رو نشوم. من هم نخواستم ماه پر رو شود. به زمین نگاه کردم و زمزمه کردم می‌دانم رسم دنیا عاشق‌کشی است! بعد وقتی سر بالا کردم از ماه خبری نبود...

هیچ وقت راهپیمایی دو نفره را دوست نداشته‌ام. از این‌جا هم که به راهپیمایی می‌روم، دوست دارم تنها باشم. نفر همراه خلوت آدم را به هم می‌زند. دلم می‌خواهد مثل الآن که توی این جنگل، کنار این رودخانه آرام قدم می‌زنم هیچ‌کس را به تنهایی خودم راه ندهم. ولی نمی‌شود. این هیاهو از کجاست؟ او کیست که در کنار رود نشسته است؟ شاید یک پری دریایی باشد؛ که نیمه بدنش ماهی است. کنار رود نشسته و دارد گریه می‌کند. می‌خوانم «پریا گشنه تونه؟ تشنه تونه؟» اما «زار و زار گریه می‌کردن پریا». شاید هم باز خیالاتی شده‌ام. توی این وقت شب پری دریایی کجاست؟ آن هم می‌گویم پری دریایی. این‌جا که دریایی در کار نیست. رودخانهٴ کوچک و بی‌صدایی است که سالهای سال است می‌آید و می‌رود و هیچ‌کس از آن سر و صدایی نشنیده است. اگر اهل سر و صدا بود من حوصله‌اش را نداشتم و رفته بودم توی جنگل خودم را گم و گور کرده بودم. راستش با درختها بیشتر اخت هستم تا با دریا و رود و آب. در اینها تپشی است که آدم را دستپاچه می‌کند. غافل شوی باید دست و پایی بزنی والّا که خفه خواهی شد. اما درختها به آدم آرامش می‌دهند. هرقدر هم وحشی باشند ولی نجیب و آرام هستند. هر درخت مثل یک آدم است. آدمهای صبوری که به حرف آدم گوش می‌دهند بدون این‌که داد و بیداد راه بیندازند. بدون این‌که بعدش منت سر آدم بگذارند. بدون این‌که بروند حرف آدم را عوض کنند. حافظ اسرار و ناگفته‌های آدمها هستند. شاید خنده‌دار باشد اما یک روز به یک درخت گفتم تو مثل بانکها هستی. درخت همان‌طوری بر و بر به من خیره ماند. می‌دانستم اگر فهمیده بود با چه چیزی مقایسه‌اش کرده‌ام در جا خشک می‌شد. سعی کردم به او بفهمانم که قصد توهینی نداشته‌ام. گفتم بانکها پول آدم را حفظ می‌کنند. درختها هم حرفهای آدم را حفظ می‌کنند. نمی‌دانم فهمید یا نه؟ ولی باز هم بر و بر به من خیره شد.

دیشب به تجربه دیگری رسیدم. وقتی حوصله‌ام سر رفت از کنار رودخانه به جنگل زدم. خودم را میان درختها گم کردم. بعد شروع کردم با ردیف درختها حرف زدن. بعد خسته شدم. از درخت کوچکی که کنار دستم بود خواستم جوابی بدهد. ساکت ساکت نگاهم کرد. برگهایش تکانی خوردند ولی جوابی نداد. به درخت دیگری پناه بردم. از آن پرسیدم. و از چند درخت دیگر. هیچ‌کدام هیچ حرفی نزدند. عصبانی شدم. سرشان داد کشیدم که من این همه برای شما درد دل کرده‌ام شما هیچ جوابی برای من ندارید؟ باز هم جواب ندادند. گفتم صد رحمت به رودخانه و دریا و پریهای دریایی. بعد به این نتیجه رسیدم که درختها آدمهای یک طرفه‌ای هستند که فقط می‌گیرند و می‌شنوند. ولی به آدم چیزی نمی‌گویند. سر یکی از آنها داد کشیدم مگر تو دیواری؟ مگر من دارم با سنگ حرف می‌زنم؟ درخت من را نگاه کرد. مهربان بود. ولی باز هم چیزی نگفت.

چیزی شبیه یک گربه سفید و سیاه در کنار جاده چمباتمه زده بود. اصلاً نترسید و از من فرار نکرد. به او که رسیدم بی‌اختیار گفتم: تو بودی؟ اما او هم هیچ جوابم را نداد. بر و بر نگاهم کرد. یاد رفیقی افتادم که در دبیرستان داشتم. او هم مثل همین حیوان عجیب و غریب به آدم خیره می‌شد. آدم از چشمهایش می‌ترسید. اما او از آدم نمی‌ترسید.

به او گفتم: این خیلی وحشتناک است.
گفت: چی؟
گفتم: این‌که آدم از یک چیز بترسد اما آن چیز از آدم نترسد!

گفت: چرا بترسم؟
گفتم: برای این‌که من از تو می‌ترسم.
گفت: خوب نترس!
گفتم: خوب تو که این جوری به آدم نگاه می‌کنی ترس دارد. اگر می‌خواهی نترسم جوابم را بده!

اما او که کنار جاده چمباتمه زده بود فقط نگاهم کرد. اصلاً هم نترسید. گفتم شاید اصلاً گربه نباشد. گربه که به این بزرگی نیست. رانهای گربه به این چاقی نیست. بیشتر شبیه یک توله سگ است. رفتم جلو. خیلی سعی کردم آهسته بروم نزدیک تا نترسد. اما او بدون این‌که بترسد یک دفعه به سمت درختها دوید و توی آنها گم شد.

چی شد که یاد دوست دوران دبیرستانم افتادم؟ آدم زرنگی بود. بعدها رفت درس خواند و شد نماینده مجلس! برای مردم سخنرانی می‌کرد و به آنها وعده وعید می‌داد. ولی همان موقع هم به کسی جواب نمی‌داد. آدم خوبی بود. دوست داشت همه از او بترسند. درست مثل همین گربه، یا توله سگ، یا نمی‌دانم چی که الآن ته آن درختها سر برگردانده و دارد من را تماشا می‌کند. چوبی برمی‌دارم و دنبالش می‌کنم. فریاد می‌زنم گور پدرت! نمی‌خواهم اسیر تو باشم!

شب همان گربه، یا توله سگ، آمد به خوابم. چند روزی بود به جنگل نرفته بودم. پشت میله‌های سلولم چمباتمه زده و به داخل اتاق خیره بود. بلند شدم که بروم پنجره را باز کنم. ترسیدم بترسد و فرار کند. همان جا از پشت شیشه به او خیره شدم. دوست دوران تحصیلم بود. با نگرانی به من نگاه می‌کرد.

گفت: چند روز است خبری از تو نیست!
گفتم: چه فرقی می‌کند برای تو؟
گفت: یک نفر باید باشد که از ما بترسد!
خنده‌ام گرفت. گفتم: مگر آدم قحطی است تو به من بند کرده‌ای؟

گفت: آدمها همین طور هستند!
جوابش بی‌ربط بود. رفتم روی صندلی نشستم. سیگارم را روشن کردم و سعی کردم از موضع بالا با او صحبت کنم. گفتم: چطوری؟

گفت: یا باید بترسند یا کسی را بترسانند!
گفتم: تو هم که همه‌اش حرف قدیمی ‌خودت را تکرار می‌کنی.

تا این را گفتم آن حیوان عجیب و غریب ترسید و پرید روی هرهٴ دیوار و رفت طرف جنگل. رفتم کنار پنجره ایستادم. همکلاسی سابقم توی کوچه ایستاده بود. مثل من موهایش سفید شده بود و سبیل مرتبی پشت لبهایش بود. عصای زرینی به دست داشت و با آن جنگل را نشانم داد. گفت: نمی‌آیی برویم قدمی‌ بزنیم؟ جادهٴ روبه‌رو را نشانم داد. چند کامیون بزرگ، که بارشان تنه‌های کلفت درختان بریده شده بود، از دور رد می‌شدند. حوصله نداشتم به او بگویم من نمی‌توانم از این سلول بیرون بیایم. یعنی او این را نمی‌دانست؟ به میله‌های پنجرهٴ سلولم اشاره کردم. گفتم: حرف تازه‌یی با تو ندارم! مثل دوران نوجوانی‌اش به من خیره شد و جوابی نداد. گفت: قرار است یک جاده وسط جنگل بکشیم که راه به شهر را نزدیک کند!

مرد شکم گنده‌ای را نشانم داد که چند قدم آن سوتر منتظر ایستاده بود. او را می‌شناختم. یکی دیگر از دوستان مشترکمان بود. مقاطعه کار بزرگی بود که کارش گرفته و پولش از پارو بالا می‌رفت.

گفتم: برو بابا دلت خوش است!
کرکره‌ام را کشیدم پایین و حیوان چاق وسط های جنگل گم شد! برگشتم توی رختخوابم و هرکاری کردم تا ظهر که برای بازرسی در سلولم را باز کردند نتوانستم بخوابم.

یکی از نگهبانهای این‌جا آدم خوبی است. دلش برای ما می‌سوزد. اما جرأت ندارد کاری بکند. یا چیزی بگوید. ولی من از چشمهایش می‌فهمم که از من می‌پرسد چرا این‌جا هستم؟ می‌گویم به من چه! برو از رئیس ات بپرس! من که خودم نخواسته‌ام. می‌گوید: حیف نیست خودت را از همه چیز محروم کرده‌ای؟ می‌گویم من محروم نکرده‌ام. رئیس‌ات، یا رئیس رئیس‌ات، یا همکلاسی نامرد خودم، که حالا می‌خواهد از وسط جنگل جاده بکشد، می‌خواهند من محروم باشم. به سلول کناری‌ام اشاره می‌کند و می‌گوید: او هم از همین حرفها می‌زند! بعد یک طور عجیبی نگاهم می‌کند. امان از موقعی که زبان قفل است ولی چشمها حرف می‌زنند! حرف را عوض می‌کنم تا دست از سرم بردارد. می‌گویم حتماً با آن یکی دوستمان که مقاطعه‌کار است زد و بند خود را کرده است. نگهبان می‌ترسد و جا می‌خورد. خود را کنار می‌کشد. طوری نگاهم می‌کند که انگار به یک آدم دیوانه نگاه می‌کند. بگذار دلخوش باشد. این هم مثل بقیه! می‌گویم: بیچاره درختها. آنها را می‌برند و صدایشان در نمی‌آید. ای کاش درختها زبان می‌داشتند و حرف می‌زدند. نگهبان راست راستی ترسیده است. عقب عقب می‌رود و از در خارج می‌شود. ادامه می‌دهم: ای کاش وقتی بر ساقهٴ درختها تبر می‌زدند آخ می‌گفتند. وقتی ارّه روی ساقه‌هایشان می‌گذاشتند و می‌کشیدند یک فریادی از آنها بلند می‌شد. ولی هیچ نمی‌گویند. خشمگین هستم. تمام تنم می‌لرزد. فریاد می‌کشم و برمی‌گردم تا در رختخوابم بخوابم. دوست قدیمی‌ام پشت پنجره سلولم ایستاده است. می‌گویم گور پدر تو و اول و آخرت! لبخند می‌زند و هیچ چیز نمی‌گوید. می‌گویم اما کور خوانده‌اید! من درخت نیستم. آدمم! اگر بزنید توی گوشم من هم می‌زنم توی گوشتان. خونسرد بود. عصبانی نشد. شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: نمی‌توانی. میله‌های پنجره را نشانم داد و ادامه داد: تو آن ور میله‌ها هستی و من این طرف!...

همیشه از این‌که به رودخانهٴ ساکت انتهای جنگل نزدیک شوم ترس داشتم. احساس می‌کردم راز تلخی دارد که می‌خواهد به من بگوید. برای همین سعی می‌کردم نزدیکش نشوم. شاید هم از شنیدن آن راز که باید می‌شنیدم فرار می‌کردم. اما آن روز صبح، وقتی نفر سلول کناری‌ام را بردند، نگهبانی که با چشمهایش حرف می‌زند ترسیده بود و مثل برق گرفته‌ها ساکت نگاهم می‌کرد. هرچه به چشمهایش خیره شدم چیزی نگفتند. ساکت ساکت مثل دو تکه سنگ سیاه بودند. دل توی دلم بند نشد.

همه‌اش صدای مبهمی ‌در گوشم می‌پیچید و گیجم می‌کرد. بعد از آن بود که تصمیم گرفتم هرطور شده سری به رودخانه بزنم. بلافاصله شال و کلاه کردم و راه افتادم. از ردیف درختان که صفی طویل با دیوارهٴ بلند سبزی تشکیل داده بودند گذشتم و به جادهٴ باریکی پا گذاشتم که به رودخانهٴ ساکت می‌رسید. دیگر نه از سگ و گربه خبری بود و نه هیچ پرندهٴ نشسته بر شاخه‌ای پر می‌کشید.

راه طولانی بود. چند بار ایستادم و نفس گرفتم. هربار که می‌ایستادم از خود می‌پرسیدم آیا یارای شنیدن راز رودخانه را دارم؟ هرچه به رودخانه نزدیک‌تر می‌شدم بیشتر مطمئن می‌شدم که می‌توانم راز رودخانه را بشنوم. هنوز به رودخانه نرسیده بودم که صدای گریه چند نفر به گوشم رسید. پریان دریایی بودند. همین طوری داشتند «مث ابرای باهار... زار و زار گریه می‌کردن پریا».

دلم لرزید. جلوتر رفتم. انتظار داشتم پری دریایی اولی بترسد و فرار کند. اما نترسید.

پرسیدم: برای چی گریه می‌کنی؟
گفت: به «این ور» و «آن ور» میله‌ها دارم فکر می‌کنم.

خنده‌ام گرفت. گفتم: تا بوده همیشهٴ خدا «این ور» و «آن ور» بوده. اما تو چرا گریه می‌کنی؟

گفت: برای یک زندانی
یک پری دیگر که روی یک تخته سنگ نشسته بود و داشت «زار و زار» گریه می‌کرد گفت: من هم برای همان زندانی گریه می‌کنم.

یک پری دریایی که داشت از پشت درختی بیرون می‌آمد تا من را دید پرسید: در راه که می‌آمدی چه دیدی؟

گفتم: ماشین‌های بزرگ که درختهای بریده شده را حمل می‌کردند.

پرسید: درختها را می‌دانی برای چه می‌بردند؟
گفتم: دوست سیاستمدارم گفته است برای کشیدن یک جاده از وسط جنگل

یک پری دریایی دیگر با گریه‌ای که «مث ابرای باهار» بود گفت: درختها را می‌برند تا تیرک دار برپا کنند!

نتوانستم خودم را نگه دارم. زدم زیر گریه. پس نفر سلول کنار من را برای همین بردند! حالا می‌فهمم چرا چشمهای نگهبان دیگر حرفی نداشتند که بزنند و ساکت بودند. به پری دریایی اولی گفتم: یک روزهایی بود که وقتی می‌گفتیم «دار و درخت» منظورمان «خانه» و «درخت» بود. حالا درخت، تیرک بدار کشیدن نفر کنار دستی‌مان است.

پری دریایی اولی گفت: حالا تو چه‌کار می‌کنی؟
سر و صدای مبهمی ‌توی گوشم می‌پیچید. یک پری دریایی گفت: «شهر ما صداش میاد، صدای زنجیراش میاد».

گوشم را گرفتم و فریاد زدم: از دست درختها و رودخانهٴ ساکت و «زار و زار» های شما خسته شده‌ام. می‌روم شهر.

یکی پرسید: برای تماشا؟
گفتم: نه، دورهٴ تماشا گذشته
گفت: پس برای چی؟
گفتم: برای این‌که تف کنم به تمام درختهایی که چوبهٴ دار شده‌اند.

همهٴ پریان دریایی دورم حلقه زدند. ولی دیگر «مث ابرای باهار» گریه نمی‌کردند.

رفتم پشت در سلول و شروع کردم محکم به کوبیدن آن. نگهبانی که با چشمهایش حرف می‌زد از ته راهرو داد زد: چه خبرت است؟ این همه سر و صدا راه انداخته‌ای!

گفتم: زود بیا! می‌خواهم تف کنم توی آن چشمهای ساکتت.

28بهمن94
 
ضیافت در ماه
 
به شهر که رسیدم مراسم تمام شده بود. مردم داشتند متفرق می‌شدند و خیابانها آهسته آهسته خلوت می‌شد. در میدان اصلی شهر، که محل اجرای مراسم بود، جراثقالی دیده می‌شد با طنابی آویزان و مردی آویخته به آن. از این‌که دیر رسیده بودم دلخور بودم. به قهوه‌خانه‌یی در همان میدان رفتم و نشستم. سیگاری روشن کردم و به مرد آویخته شده به طناب خیره ماندم. مأموران آمدند و بدون این‌که جسد را پایین بیاورند جراثقال را راه انداختند و بردند. جسد با دست و پای بسته در هوا تکان می‌خورد...

چند دقیقه نگذشته بود که مرد میانه سالی به قهوه‌خانه آمد. چهرهٴ روستایی فقیرانه‌یی داشت. کلاه شاپوی گشادش را تا ته به‌سر کشیده بود. من را که دید بی‌آن که چیزی بگوید سر میزم آمد و نشست. او را نمی‌شناختم. ولی نگاهش به قدری مهربان بود که اصلاً رویم نشد سؤالی بکنم. دستی به سبیل پرپشت و یکی در میان سفید و سیاهش کشید و خندید. وقتی می‌خندید چشمهایش دیده نمی‌شد. پرسید چرا دیر آمده‌ام؟

گفتم: در ترافیک جنگل به شهر گیر کرده بودم.
سفارش چای داد و پرسید: هنوز صف کامیونها تمام نشده بود؟

گفتم: نه. برایش تعریف کردم که کامیونها، با بار تنهٴ درختها، جادهٴ منتهی به شهر را قرق کرده‌اند. تصادفی شده و راه‌بند آمد بود.

قهوه‌چی دو لیوان بزرگ چای را روی میز گذاشت. نمی‌دانستم چه بگویم. بدون این‌که علتش را بدانم دلم می‌خواست با او حرف بزنم. اما او که بود؟ تا به‌حال او را ندیده بودم. مانده بودم چه بگویم. زنی وارد قهوه‌خانه شد. دو پسر جوان لمیده بر ویلچر به‌دنبال او رکاب زنان آمدند. بدون این‌که حرکتی کنند منتظر ماندند. از چشمهایشان معلوم بود که با دوست جدیدم حرف می‌زنند. دوستم آنها را که دید به زن گفت: شما به خانه بروید من هم، اگر وقت بدهند، می‌آیم. بعد بلند شد و رفت دو پسر جوان روی ویلچر را بوسید. برگشت و با دست من را به زن نشان داد. زن مهربانی بود. هیچ نگفت. سلام کرد و ساکت ایستاد. من هم سلام کردم و به بچه‌ها نگاه کردم. زن برگشت و مسیر ویلچرها را عوض کرد. آنها هم هیچ نگفتند.

همین که از قهوه‌خانه رفتند دوستم گفت: دو پسرم بودند.

دلم آشوب می‌شد و می‌خواستم بحث عوض شود. گفتم: آن خانم هم همسرت بود؟

گفت: بله. بعد تعریف کرد که دکترها از دو فرزندش قطع امید کرده‌اند. چند ماه بیشتر زنده نخواهند بود.

گفتم: این روزها بیماریهای مرموز ناشناخته زیاد شده‌اند.

لیوان چایش را سر کشید و گفت: اتفاقاً اینها بیماری‌شان شناخته شده است. از آن نوع بیماریهای نادر ژنتیک است که کاری‌اش هم نمی‌شود کرد.

گفتم: نمی‌خواهی آنها را به خارج بفرستی‌ ؟
مکثی کردم. لیوان چای‌ام را به لبم نزدیک کردم. از داغی لیوان فهمیدم چای را نمی‌توانم بخورم. لیوان را به سینی برگرداندم. به او نگاه کردم و ادامه دادم: باید دکترهای متخصص خارجی هم نظر بدهند!

گفت: پولی که لازم است تا آنها را بفرستم خارج زیاد است. این‌قدر ندارم. ولی پرونده‌شان را یکی از دوستانم فرستاده. دستمال بزرگی را از جیب بیرون آورد و چشمانش را پاک کرد. منتظر بودم دنبالة حرفش را بزند. اما مثل این‌که یادش رفت. به خیابان و رفت و آمدهای مردم خیره شده بود.

گفتم: گفتی یکی از دوستانت پرونده را به خارج فرستاد؟

پوزخندی زد. دستمال را در جیبش گذاشت و با سادگی بیش از حدی شانه‌هایش را بالا انداخت. از سؤال خودم شرمنده شدم. اما او بدون این‌که بخواهم ادامه داد. دکتری با او در زندان بوده. وقتی آزاد شده خودش رفته سراغ زنش. بچه‌ها را به بیمارستان برده و بیماری‌شان را پیگیری کرده است.

گفتم: پس شما هم زندان بوده‌اید!
توجهی به سؤالم نکرد. از همان جا که نشسته بود به رفت و آمدهای خیابان نگاه کرد و گفت: دکتر بود که هزینهٴ فرستادن پرونده به خارج را قبول کرد.

گفتم: خوب حالا چه‌کار می‌خواهی بکنی؟
باز هم توجه نکرد. در آن سوی خیابان جمعیت انبوهی دور جراثقالی، که جسدی آویزان را حمل می‌کرد، جمع شده بودند. گفتم: مثل این‌که همان کسی است که چند ساعت پیش بدار زده‌اند!

مچ دستهایش را نشان داد و گفت: آره. جای طنابی بر روی مچش بود و پوستش را خراشیده بود. درست که دقت کردم حلقه کبودی دور گردنش دیده می‌شد. گفت: این بار خیلی سفت بستند. خوشحال بودم که از بحث بچه‌هایش خارج شده‌ایم. چای‌ام تمام شده بود. سیگاری آتش زدم و سفارش دو چای جدید را دادم. گفتم: چند سال زندان بودی؟ گفت: بار اول پنج سال...

اتاقی که کرایه کرده بودم طبقه دوم همان قهوه‌خانه بود. اتاقی کوچک ولی تمیز و مرتب. مناسب‌ترین جایی بود که می‌توانستم پیدا کنم. زیرا پنجره‌ای رو به خیابان داشت که می‌توانستم روی صندلی لم بدهم و خیابان را تا ته ببینم. شبها تا دیر وقت می‌نشستم و به جراثقال آنسوی خیابان و جسد آویزان برآن خیره می‌شدم. آن شب باد می‌وزید و جسد، به آرامی، این طرف و آن طرف می‌رفت. در سمت راست خیابان مردی که کلاهش را تا سر بینی‌اش پایین کشیده بود داشت سطل رنگ و قلم موی کلفتی به دست داشت. روی دیوارها چیزی می‌نوشت. سر کوچهٴ نزدیک به جراثقال یک گشتی مأموران از راه رسید. چند مأمور مسلح پیدا شدند و مرد را دستگیر کردند و با خود بردند.

خوابم نمی‌برد و دلم می‌خواست کسی باشد تا با او حرف بزنم. یک نفر به آرامی‌ به در کوبید. چه کسی می‌توانست باشد؟ من که دوست یا آشنایی در این شهر ندارم. نکند باز هم مأموران باشند و بخواهند دستگیرم کنند. یادم آمد که اتاق راه فراری ندارد. طرف چند بار دیگر به در تلنگر زد. فهمیدم مأمور نیست. مأموران در را با لگد می‌شکنند. کسی که با تلنگر به در می‌زند باید آشنایی باشد. بلند شدم و در را باز کردم. مرد موقری را روبه روی خودم دیدم. من را که دید با ادب بسیار اسمم را گفت و پرسید مزاحم نیست؟ راه باز کردم و گفتم: نه.

بی ‌تکلف بود. رفت روی صندلی نشست و گفت: من دکتر دوست شما هستم.

گفتم: کدام دوست؟ به خیابان اشاره کرد و جراثقال را نشانم داد. مردی که بدار آویخته شده بود با وزش باد آرام آرام می‌رقصید.

گفتم: او را که بدار آویختند!
گفت: بله، من آمده‌ام به شما خبر بدهم که دو بچه‌اش هم مردند.

چنان جا خوردم که نتوانستم بایستم. روی زمین نشستم و زانویش را فشردم. نمی‌توانستم چیزی بگویم. فقط گفتم: چی؟

گفت: من پرونده‌شان را به خارج فرستاده بودم. هرکاری از دستم می‌آمد کردم تا شاید بشود نجات‌شان داد.

با افسوس گفتم: خودش برایم گفته بود. تمام دار و ندار او در دنیا خانه‌ای بود که فروخت و خرج مداوای بچه‌ها کرد.

دکتر گفت: ... ولی گفته بودند حداکثر تا هیجده سالگی زنده می‌مانند و به‌زودی می‌میرند.

دستمالی از جیب بیرون آورد و اشکهایش را پاک کرد و ادامه داد: هیجده ساله هم نشده مردند!

پرسیدم: شما در زندان با او آشنا بودید؟
گفت: بله، خیلی فشار رویش بود.
گفتم: معلوم است. خواستم از دست بغضی که گلویم را می‌فشرد خلاص شوم. ادامه دادم: من در یک سلول بودم و او در سلول کناری‌ام. هرگز همدیگر را ندیدیم!.

انتظار داشتم در ادامه حرف من سؤالی بکند. اما او بلند شد رفت کنار پنجره. به جسد آویزان خیره شد و گفت: قاضی و دادستان همین را هم تبدیل کرده بودند به یک عامل فشار روی او.

با تلخی گفتم: باید به آنها مدال بدهند. هنرشان تنها شلاق زدن نیست. از هر چیز می‌توانند یک وسیلهٴ شکنجه درست کنند.

دکتر با خونسردی به من خیره شد. شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: دوستی داشتیم که می‌گفت ما می‌توانیم از هر چیز یک اعتراض بسازیم!

حرفش تا حدی گزنده، ولی صمیمانه، بود. خوشم آمد. مخصوصاً این‌که می‌دانستم دوستی که من را بشناسد وجود ندارد. با ناباوری پرسیدم: کدام دوست؟

گفت: مسافری مثل مسافر خود شما! بعد معطل نکرد. و ادامه داد: دارش زدند!

گفتم: چی می‌گفت؟
گفت: صبح روزی که بردند بدار بزنندش از او پرسیدیم زندگی چیست؟ گفت آن قدرها هم سخت نیست که بعضی‌ها فکر می‌کنند!

یادم آمد. او را می‌شناختم. از پیش خودم به سفر رفته بود.

رفتم درست جایی نشستم که صورتش را می‌دیدم. بنابراین می‌توانستم با او حرف بزنم. او آرام بود. گفتم: تو حتی وقتی به طناب دار آویزان هستی آرامی! چشمهایش را باز کرد و، از همان بالا، نگاهم کرد. خواست بخندد اما نتوانست. گفتم زیاد به خودت فشار نیاور! من نیامده‌ام چیزی از تو بشنوم. آمده‌ام با تو حرف بزنم. بعد برایش تعریف کردم از وقتی که از سلول کنار دستم برای دار برده شده در حسرت هستم. کاش یک بار می‌دیدمت! با تلخی گفتم: اقلا یک سری به مسافرخانهٴ ما هم می‌زدی! چشمهایش را دوباره باز کرد و زیر چشمی نگاهم کرد. گفتم: از وقتی تو را برای دار بردند من از درختها هم بدم می‌آید! از درختهایی که می‌شوند چوبهٴ دار بدم می‌آید! فرصت نکردم بگویم تا قبل از این قضیه چقدر درختها را دوست داشتم. تکانی خورد و حس کردم دردی دارد. گفتم: خیلی درد داری؟ پوزخندی زد. ولی هیچ نگفت. شاید هم خواست چیزی بگوید و نتوانست. مردی که کلاهش را تا ته روی پیشانی کشیده بود با سطل رنگش آمد و کنار دستم نشست. سیگارش را روشن کرد و گفت: من رفیق ناشناس دیوارها هستم! جا خوردم. مقداری خودم را عقب کشیدم تا چهره‌اش را بهتر ببینم. همان کسی بود که در قهوه‌خانه دیده بودم. گفتم خبر بچه‌هایش را از دکتر شنیده‌ام. انگار نه انگار چیزی گفته باشم. گفت: اگر صدبار دیگر هم دستگیر شوم باز تا ولم کنند می‌روم سراغ کوچه پس کوچه‌ها و خیابانها و دیوارها. سیگارش تمام شده بود. بلند شد و سطلش را برداشت و به طرف دیوارهای سمت چپ خیابان رفت. یک گشتی مأموران سررسید و دستگیرش کردند. رو به کسی که از طناب دار آویزان بود کردم و گفتم: من خبر نداشتم. پریهای دریایی خبر را به من دادند. به چند پری دریایی که آن طرف‌تر نشسته بودند و «زار و زار گریه می‌کردن» اشاره کردم. به آنها نگاه کرد. عصبانی شدم و به‌سر پریهای دریایی داد کشیدم. چه خبرتان است؟ دست از گریه و زنجموره برنمی‌دارید! پریهای دریایی خودشان را جمع‌وجور کردند و توی درختهای آن طرف خیابان گم شدند. به دکتر، که آن سوتر نشسته بود و ما را تماشا می‌کرد اشاره کردم. گفتم: دکتر همه چیز را برای من تعریف کرده است.

کنار دست دکتر مردی نشسته بود. قیافه‌اش آشنا بود. داشت با دختر بچهٴ کوچکی حرف می‌زد. رفتم به دکتر سلام کردم. خیابان خلوت و تاریک بود. مغازه‌ها بسته بودند. در میدان چراغها روشن بودند و خیابان با نور تیرهای چراغ برق اندکی روشنایی داشت.

دوباره به مردی نگاه کردم که داشت با دختر بچه صحبت می‌کرد. او را شناختم. از سلول خودم او را برده بودند برای ملاقات با دادستان. به او گفته بودند بیا یک چیزی بنویس و به زن و بچه‌ات رحم کن! او قبول نکرده بود. به آنها خندیده بود. دادستان گفته بود: سنی از تو گذشته، من نوه‌ات را دیده‌ام. دختر بچهٴ معصومی است. به او رحم کن! او هم گفته بود از قضا چون نوه‌اش را خیلی دوست دارد نمی‌خواهد به او خیانت کند. دادستان عصبانی شده و بیرونش کرده بود. رفتم کنار دستش ایستادم و گفتم: یادت هست وقتی برگشتی خیلی خوشحال بودی. گفت: آره، خیلی. گفتم: یک راست رفتی عکس نوه‌ات را، در آغوش مادرش، نشانم دادی. دستهای دختربچه‌ای که کنار دستش بود را در دست داشت بالا آورد و گفت: همین است! دخترک با شرم به ما نگاه می‌کرد. دستش را گرفتم و به او خیره شدم. گفتم: به این قول داده‌ای؟

گفت: بله
گفتم: یک بار دیگر قولت را برایم تکرار کن!
گفت: قول داده‌ام به صدایم خیانت نکنم!
بدون این‌که در را باز کنم گفتم: بس است! بس است! صدایم بلند بود. حتماً دکتر آن را شنید. مدتی گذشت و ساکت شد. فکر کردم رفته است. در را باز کردم. جدی و مصمم ایستاده بود پشت در. خواستم در را ببندم. لبخندی زد و گفت: با کی دعوا داشتی؟ گفتم: با همهٴ دنیا! صدایم رفت بالا. ادامه دادم: گاهی سیاهی این قدر زیاد می‌شود که آدم فقط باید فریاد بزند تا خفه نشود! به نفر کنار دستش نگاه کردم و ادامه دادم: تمام زندگی ما شده اعدام و بدار آویختن! از این‌که چیزی نگفتند عصبانی‌تر شدم. بلندتر فریاد زدم: هیچ‌کس هم صدایش در نمی‌آید. عادت کرده‌اند! عادت!

مرد میان سالی که کنار دستش بود با نگاه معصومانه‌یی ما را نگاه می‌کرد. داشتم در اتاق خفه می‌شدم. با کلافگی گفتم: برویم بیرون! برویم بیرون! برویم یک جایی که بتوانم یک نفسی بکشم. دکتر هیچ نگفت. نفر همراهش راه را باز کرد و سه نفره از پله‌ها پایین آمدیم و وارد قهوه‌خانه شدیم. با این‌که خلوت بود ولی دلم نمی‌خواست آنجا بنشینیم. بدون این‌که چیزی بگویم رفتم توی خیابان. شلوغ بود. مردم مشغول رفت و آمد بودند و مغازه‌ها مملو از مشتریان پر و خالی می‌شدند. من از لابه‌لای جمعیت جلو می‌رفتم و غر می‌زدم و دکتر و نفر همراهش هم به‌دنبال من می‌آمدند. به میدان که رسیدیم نفسم بند آمد. ایستادم تا دکتر و نفر همراهش برسند. در یک قدمی‌ام دکتر پرسید چرا این قدر عجله دارم؟ عصبی بودم و نمی‌دانستم چه می‌گویم. گفتم دیگر دارم بالا می‌آورم. تمام زندگی‌مان شده است دار و دار و دار. با فریاد ادامه دادم: من از درختها بدم می‌آید! صدایم به قدری بلند بود که چند نفر از کنار دستم فرار کردند. برگشتم و چهار خیابان اصلی را نشان دادم که به میدان وصل می‌شدند. سر هر خیابان جراثقالی کاشته و مردی یا زنی را بدار زده بودند. دکتر با خونسردی نگاهم کرد. نفر همراه او برای اولین بار شروع به صحبت کرد. به آرامی ‌پرسید: چرا حوصله‌ات سر رفته؟

گفتم: تمام روز و شبم شده تماشای دار زدن این و آن. حتی توی خواب هم نمی‌توانم راحت باشم. با درماندگی و اندکی بغض ادامه دادم: صدها بار آرزو کرده‌ام که یکی از آنها باشم.

نیازی نبود تا بگویم منظورم از «آنها» چه کسانی هستند. طوری نگاهم کرد که گویا همه‌شان را می‌شناسد. با مهربانی آمد کنار دستم ایستاد و گفت: خوب چرا از واقعیت فرار می‌کنی؟ مگر در این شهر چیز دیگری جدی‌تر از این‌که می‌بینی هست؟

کلامش آرامش بخش بود. طوری حرف می‌زد که دلم می‌خواست بیشتر بگوید. گفتم: این‌جا خیلی شلوغ است من شما را به یک رستوران در خارج شهر دعوت می‌کنم. بعد ترس برم داشت که نکند جاده‌های بیرون شهر بسته باشند. با نگرانی به دکتر نگاه کردم. با اشتیاق پذیرفت. نفر همراهش گفت: ولی من آمده بودم تا شما را به جای دیگری دعوت کنم! برایم مهم نبود کجا دعوت شده‌ام. پرسیدم: آنجا می‌شود صحبت کنیم؟ سری تکان داد و خنده کوتاهی کرد. گفتم: برویم آنجا حرفهایمان را بزنیم.

راه افتادیم. دلم می‌خواست بیشتر از این‌که آنها بگویند من حرف بزنم. رفتم کنار دست نفر همراه دکتر ایستادم و همان‌طور که راه می‌رفتیم گفتم: من زندان بودم.

لبخندی زد و گفت: می‌دانم.
گفتم: نفر سلول کنار من را بدار زدند.
باز هم با محبت گفت: می‌دانم.
گفتم: هرگز او را ندیدم. او مدتها در کنار من بود و من فقط بعد از این‌که برای بدار آویختن بردندش او را شناختم.

گفت: الآن همان دوستت منتظرت است.
تعجب کردم. می‌دانستم او را بدار آویخته‌اند. هر چند به مراسم بدار آویختن او نرسیدم. ولی بعد که دیدمش خودش بود. بعد هم هرشب و هر روز سر هر چهار راه و در هر خیابان که جراثقالی هست او را می‌بینم. بعد هم چند بار دیدمش که در خیابانها و کوچه پس کوچه‌ها سطل به دست داشت روی دیوارها چیز می‌نوشت.

گفت: الآن هم در خیابانهای ماه دارد بر دیوارها چیزهایی می‌نویسد.

مثل آدمهای گیج و منگ به اطراف نگاه کردم. در خیابان هیچ چیز به جز دارهای آویزان و آدمهایی که به آنها آویخته بودند نبود. چشمم سیاهی رفت. سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و با بغض گفتم: میان همهٴ مسافرهایی که دیده‌ام مثل ماه می‌درخشد!

نفر همراه دکتر با مهربانی دستم را گرفت و فشرد. خواستم چیزی بگویم که او مهلت نداد. گفت: اگر او را فراموش کنی چه چیز واقعی در این شهر می‌بینی؟

گفتم: هیچ!
گفت: بعد از او همه چیز فریب است و نیرنگ!
مشتاقانه پرسیدم: شما هم او را می‌شناسید؟
گفت: بله، خیلی خوب. معطل نماند من باز هم سؤال کنم ادامه داد: در زندان با هم بودیم.

گفتم: در زندان هم همانقدر مظلوم بود؟
خندید. دستم را بیشتر فشرد. گفت: آن قدر که یک شاعر در حق اش گفت: کبوترها به او حسودی‌شان می‌شود.

پوزخندی زدم و گفتم: شاعرانه است!
با فروتنی لبخند زد و گفت: اگر اجازه بدهی شاعرانه‌ترش را برایت بگویم.

گفتم: نه از شعر گریزی هست و نه از دار!
گفت: تو را به ضیافتی در ماه دعوت می‌کنم!
خنده‌ام گرفت. اما استقبال کردم. دلم باز شد و گفتم: تا به‌حال در ضیافت ماه شرکت نکرده بودم!

از شهر خارج شده بودیم و به موازات جادهٴ سرسبز طولانی حرکت می‌کردیم. از کامیونها با بار درختان بریده شده خبری نبود. در سر پیچی پر از گلهای سرخ، فوج فوج کبوتران در پرواز بودند. در تقاطعی که جاده به آسمان می‌رسید دخترکی آشنا در انتظارمان بود. نشسته بر کالسکه‌یی کوچک با اسبی سفید. برایش دست تکان دادم و او خنده‌ای کرد که فضا را پر کرد و دسته‌دسته کبوتران در ابر گم شدند. دکتر گفت سوار شویم. من روبه روی آنها نشستم. آنجا بود که توانستم به چهرهٴ نفر همراه دکتر از نزدیک خیره شوم. جای طنابی برگردنش کبود شده بود. دخترک تازیانه‌اش را در هوا به پرواز در آورد و اسب به میان مهی که جاده را فرا می‌گرفت رفت.

17فروردین95
مسافران جدید این مسافرخانه
 
 
اسم سلولم را گذاشته‌ام مسافرخانه. هرازگاهی نفری را می‌آورند و بعد از یکی دو روز، و حداکثر یک هفته، می‌برند. فردای بردنش من باید از پنجره نگاه کنم و جسدش را آویزان بر داری ببینم که در حیاط زندان راه انداخته‌اند. آویزان بر طناب جراثقال؛ و یا تیرکی که از تنه‌های درختان جنگل به راه کرده‌اند. آن قدر زیاد شده‌اند که نام خیلی‌هایشان را فراموش کرده‌ام. بعضی مواقع هم حوادث را قاطی می‌کنم. اما هرگز نتوانسته‌ام نگاههایشان را فراموش کنم. به هرحال آنها می‌روند و من در انتظارم. درست گفته‌اند که انتظار سخت‌تر از مرگ است...

مسافر جدید مسافرخانهٴ من آدم جالبی است. اولین بار او را همراه یک دوستم در اتاق اجاره‌ای یک قهوه‌خانه در شهر دیدم. بعد از آن من را به سفری به ماه دعوت کرد. از قدیم گفته‌اند انسان را باید در سفر شناخت. در آن سفر او را بهتر شناختم. آدم به این بی‌توقعی ندیده‌ام. قید همه چیز را زده است. هیچ اتفاقی نیست که برایش بیفتد و او را به تعجب وابدارد. می‌برند کتکش می‌زنند. ساعتها به بازجویی می‌برندش. به او ملاقات نمی‌دهند. تهدیدش می‌کنند. فحشش می‌دهند و راست و دروغ به او می‌بندند. اما گویا به خودش گفته است، به من هم گفته، که «همین است دیگر!». وقتی این را به او گفتم گفت با من موافق است. بعد اضافه کرد: من را به تعجب نمی‌اندازند. اما... صبر کرد و به پنجرهٴ سلولمان چشم دوخت و خواست ادامه دهد که نگهبان بد اخلاق جدید در سلول را باز کرد و او را صدا کرد. بدون این‌که حرفی بزند بلند شد و کتش را پوشید. دم در که خواست برود رو کرد به من و گفت: ملاقات با دادستان است! دلم لرزید. می‌دانستم معنای این ملاقات چیست. هربار هر کسی را می‌خواهند تعیین‌تکلیف کنند می‌برند پیش دادستان. او طرف را بالا و پایین می‌کند و حکم واقعی را صادر می‌کند. وقتی برگشت

گفتم: به دادستان چه گفتی؟
گفت: گفتم قبل از انقلاب من بالای همین تپه‌ها رفته بودم. با حسرت به همین زندان نگاه می‌کردم و از خودم می‌پرسیدم که آیا می‌شود روزی در سلولهای این زندان را باز کنیم؟

دادستان گفته بود خوب باز شده دیگر!
و او گفته بود: بله! من خودم از کسانی بودم که در این زندان را باز کردیم!...

هنوز بقیه حرفش را تمام نکرده بود که من با چشمی‌تر گفتم: در واقع تو دو بار این سلول را دیده‌ای.

خندید. سری تکان داد و گفت: یک بار وقتی که آن را باز کردیم و زندانیهای قبلی آزاد شدند...

نمی‌توانستم به او نگاه کنم. آهسته گفتم: و یک بار... . دلم نیآمد ادامه دهم.

گفت: ... توی سلولها هنوز پر از بوی زندانی‌های سابق بود

باز هم دلم نیآمد ادامه دهم اما توی دلم گفتم: ... و خودت افتادی توی همین سلولها!

شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: «همین است دیگر!»
چند روز بعد، صبح آفتاب نزده، او را بردند. برای همیشه به سفر رفت. ولی بلافاصله بعد مسافر جدیدی را آوردند. مردی بود با موهای سفید و قدی بلند. زبان که باز می‌کرد می‌فهمیدی سرد و گرم روزگار را چشیده. تعجبش این بود که چرا تا به‌حال او را نبرده‌اند. شب گویی می‌دانست نوبتش شده. چیزی نداشت تا تقسیم کند. قلم کوچکی داشت و گفت اگر گذرت به بیرون افتاد ببر بده به نوه‌ام! بعد راه افتاد. از در سلول که بیرون رفت من دیگر نمی‌توانستم ببینم‌اش. اما صدایش را می‌شنیدم. هنوز صدای شعارهایی که می‌داد و می‌رفت در گوشم است. صدایش از توی راهروها می‌آمد. رفتم جلو پنجره ایستادم و به حیاط نگاه کردم. بساط دار را همانجا راه انداخته بودند. یک جراثقال بزرگ زرد رنگ را آورده بودند که طنابی از آن آویزان بود. مراسم علنی نبود. به همین دلیل همهٴ آنها که آنجا بودند از خودشان بودند. یک چهارپایه هم بود برای این‌که او برود روی آن. چند تا مأمور مسلح هم ایستاده بودند. چند متر آن طرفتر دیواری بود که ما را از نوه و دختر او جدا می‌کرد. دخترش را دیدم. صبح سردی بود. همه‌شان می‌لرزیدند. به‌خصوص آن دختر بچه که آمده بود پدر بزرگش را ببیند. مادرش رفت دفتر نگهبان در ورودی و چند دقیقه‌ای نگذشت که برگشت. دخترک چیزی پرسید و مادر جوابش را نداده آمبولانسها آمدند. در آهنی بزرگ باز شد و آمبولانسها آمدند رفتند کنار جراثقال ایستادند. صدای هم‌سلولی‌ام توی حیاط پیچید. من هم‌چنان داشتم از پنجره سلول او را می‌دیدم. میله‌های پنجره را می‌فشردم. دو نفر زیر بغلش را گرفته بودند. یکی هم سعی می‌کرد جلو دهانش را بگیرد. او بدون مقاومت به سمت طناب دار جلو می‌رفت. ولی نمی‌گذاشت دهانش را بگیرند. صدایش توی حیاط می‌پیچید. توی سلول هم می‌پیچید. به آسمان می‌رفت و تمام آسمان را هم پر کرده بود. نوه‌اش، در پشت دیوار زندان، ترسیده بود و خودش را به مادرش چسبانده بود. مادرش دستمالی به دست داشت و چشمهایش را پاک می‌کرد. هوا هنوز گرگ و میش بود. چند ستاره در دورترین نقطهٴ آسمان سوسو می‌زد. ماه شبحی کمرنگ داشت و خورشید داشت بالا می‌آمد. مسافر آن روزم به زیر طناب رسیده بود. اما صدایش قطع نمی‌شد. شروع به دست و پا زدن کرد. داشت شعار می‌داد. آخوندی که آن کنار ایستاده بود با دست اشاره کرد و نوار اذان از بلندگوها پخش شد. صدای اذان گوشخراش و بلند بود. صدای مسافر روزم هم‌چنان همه جا را پر کرده بود. نوه‌اش سرش را گذاشته بود روی پای مادرش و فشار می‌داد. می‌خواست چیزی را نبیند. ولی با صدا چه می‌کرد؟ صدا را که می‌شناخت. شاید هم نمی‌خواست بشناسد. من هم نمی‌خواستم بشناسم. مسافرم رفته بود روی چهارپایه. در یک لحظه یکی از مأموران با لگد آن را از زیر پای او کشید. سفر شروع شد و او در هوا معلق ماند. بعد طناب آهسته آهسته بالاتر رفت. آخرین لرزشهای بدنش را به چشم می‌دیدم. ولی صدایش قطع نمی‌شد. تا همین الآن هم قطع نشده است. شب هم قطع نمی‌شود. موقعی که خوابم هم توی خواب ولم نمی‌کند.

دیگر حال و حوصلهٴ کارهای سابق را ندارم. به جنگل نمی‌روم و کنار رودخانه با «پریای دریایی» حرف نمی‌زنم. آخرین بار که دیدمشان گفتم بروید یاد بگیرید! هی زار و زار گریه می‌کنید. مسافر من را روی چهارپایه ندیدید؟ لرزشهای آخر او را ندیدید؟ صدایش را نمی‌شنوید؟ پریان دریایی همگی دست به گلوهایشان بردند. جای طنابی برگردن سفیدشان کبود شده بود. نشانم دادند و من فرار کردم. شب همه‌اش خواب نوه همسلولی‌ام را می‌دیدم. اندازه یک پری دریایی بود. دستمالی به گردنش بسته بود. می‌دانستم برای چه این کار را کرده است. به رویش نیاوردم. خودم را به ندیدن زدم. صبح که بلند شدم تمام متکایم خیس بود.

یک زندانی جدید را، که لاغر و استخوانی بود، به سلولم آورده بودند. آن قدر ساکت وارد شده بود که من از خواب بیدار نشده بودم. پیراهنی آستین کوتاه و شلواری کهنه و سورمه‌ای رنگ به تن داشت. چشمهایش سرخ سرخ بود و هرازگاهی مفش را بالا می‌کشید. گفتم: خبر را شنیدی؟ گفت: تا الآن هزار بار بدار آویخته شده‌ام! می‌خواست حرفهای دیگری هم بزند که در سلول باز شد و نگهبان بداخلاق آمد و زل زد به ما. بعد به زندانی جدید گفت: تو را چرا آورده‌اند این‌جا؟ شانه‌هایش را بالا انداخت و بی‌تفاوت به او نگاه کرد. گفت نمی‌داند. نگهبان با دقت به دیوارهای سلول نگاه کرد. به سقف و پنجره و باز هم دوباره نگاهش را انداخت روی ما. من زیر پتو بودم و زندانی جدید هنوز پتوهایش را باز نکرده بود. نگهبان گفت: این صدا از کجا می‌آید؟ من خودم را به خواب زدم. زندانی جدید پرسید کدام صدا؟ نگهبان گفت توی راهرو پیچیده بود! من می‌دانستم صدای چه کسی را می‌گوید. با خودم همان کلمات را تکرار کردم. اما به دروغ به نگهبان گفتم نمی‌دانم و چیزی نشنیده‌ام. نگهبان با اوقات تلخی گفت: نمی‌شنوی؟ برای این‌که کفرش را در آورم گفتم: چی را؟ از کوره در رفت. رفت طرف پنجره و از آنجا به حیاط نگاه کرد. فریاد زد: نمی‌شنوی؟ و معطل جواب ما نماند و دیوانه‌وار ادامه داد: این صدا همه جا را گرفته است! شما چطور نمی‌شنوید؟ برگشت رفت دم در سلول ایستاد و به همکارش گفت: صدا همه جا را گرفته! همکارش جوان روستایی تازه واردی بود که برای اولین بار می‌دیدمش. مقداری ترسیده بود و چشمهایش دو دو می‌زد. بدون این‌که بفهمد حتی سری هم تکان نداد. نگهبان بداخلاق با تندی گفت: وای به‌حالتان وقتی که مچتان را بگیرم! بعد بدون این‌که معطل شود در را بست و رفت. صدای پوتین‌هایش که دور شد ما زدیم زیر خنده. رفتم کنار پنجره ایستادم و میله‌ها را گرفتم و به حیاط نگاه کردم. صدا مثل یک مرغ سرگردان در حیاط می‌پرید و طنین داشت. شب شده بود و آسمان تیره بود. به ستاره‌ها که خیره شدم صدا را از آنجا هم می‌شنیدم. بدون این‌که مژه بزنم، به صدا گوش دادم. دمدمه‌های صبح از هوش رفتم. از خواب که بیدار شدم هنوز گیج بودم. از همسلول جدیدم که همین دیشب آورده بودندش خبری نبود. چادر شبی که پتوهایش در آن بسته بود در گوشهٴ اتاق بود. او را کجا برده بودند؟ نمی‌دانستم. مثل یک سایه آمد و رفت. نه فرصت شد با او گپی بزنم. نه اسم و رسمش را دانستم و نه حتی فرصت شد از اتهامش بپرسم. کجا برده بودندش؟ رفتم از پنجره به حیاط نگاه کردم. جراثقال مثل هیولایی هول‌آور جای همیشگی‌اش افتاده بود. با همان طناب کلفت آویزان. مردی هم به آن آویزان بود. از پیراهن آستین کوتاه و شلوار سورمه‌ای‌اش فهمیدم کیست. پرنده‌ای سرگردان هم‌چنان در فضا چرخ می‌زد.

حیاط دیگر جا ندارد. پر شده است از جراثقال و طناب دار. دور تا دور حیاط دارهایی برپاست که آدمهایی به آن آویزان هستند. باغچه‌ها را هم که کنار دیوارها بودند کوبیده و زمینش را سیمان ریخته‌اند. تنه‌های درختها را که بریده‌اند همانجا کاشته‌اند. طنابهای دار هم به آنها آویزان هستند. کامیونها روزانه می‌آیند و جنازها را بار می‌زنند و می‌برند. همان کامیونهایی هستند که درختهای بریده شده در جنگل را به شهر می‌آورند. تنه‌های بریده شده درختها را می‌آورند و جنازه‌های خشک شده بر دار را می‌برند. ولی فردا باز هم طنابها همان وضعیت را دارند. دیروز نگهبان بداخلاق آمده بود راهرو را متر می‌کرد. طول و عرض و ارتفاع. پررویی کردم و موقعی که جیره روزانه‌ام را آورده بود پرسیدم: راهرو برای چی متر می‌کنی؟ با بی‌حوصلگی گفت دیگر در حیاط زندان جا نیست. می‌خواهند در راهروها دار به‌کارند! بعد خودش متوجه شد که نباید خبر را همین طوری به من می‌داد. براق شد و پرسید: برای چی می‌خواهی؟ گفتم: هیچی! می‌خواستم ببینم سهم من در کجاست؟ گفت: چه فرقی می‌کند؟ گفتم: خیلی فرق ندارد اما دلم می‌خواهد کنار یک رود بدار آویخته شوم. قاه قاه زد زیر خنده. من را به همکار روستایی‌اش نشان داد و او هم ناشیانه زد زیر خنده. گفت: حالا چرا رودخانه؟ گفتم: آنجا فاصله‌اش با ماه کمتر است. به مهمانی آنجا دعوت دارم! با این‌که به او نمی‌آمد بخندد اما آن قدر خندید که اشک از چشمانش در آمد. با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و به طعنه گفت: چیز بیشتری میل ندارید حضرت آقا!؟ گفتم: چرا دوست دارم همسلولی‌ام را که به ملاقات دادستان رفته بود دوباره برگردانی به سلولم. گفت: همه را قبل از دار زدن پیش دادستان می‌برند. خواستم چیزی بگویم که ادامه داد: کدامیک شان را می‌گویی؟ مانده بودم چه نشانی‌ای بدهم تا او را بشناسد. گفتم: یکی بود که... حرفم را قطع کرد. گفت: یک نفر مانده روی دستمان. بردیم ملاقات دادستان ولی بعدش که برگشت جایش پر شده بود. گفتم: خوب می‌آوردی‌ش این‌جا! من تنها بودم. گفت: آخر یک نفر دیگر را پیش تو آورده بودیم. گفتم: قبل از این‌که من را ببرید برای دار او را بیاورید که جا داشته باشد. باز هم قاه قاه زد زیر خنده. همکار روستایی‌اش هم خندید. گفت: خوشم آمد! بعد رو کرد به همکار روستایی‌اش و گفت برو او را از زیر پله بیاور! همکار روستایی‌اش رفت و بعد از چند دقیقه با یک نفر دیگر برگشت. نگهبان بد اخلاق هلش داد توی سلول من و گفت: برو تو! بعد رو به من کرد و گفت: آماده‌باش فردا با دادستان ملاقات داری! دلم نلرزید. از قبل می‌دانستم در صف نوبت هستم. بدون این‌که نگاهی به او بیندازم رفتم سراغ همسلولی جدیدم. روبه رویش که قرار گرفتم. شناختمش. تکیده و استخوانی شده بود. جای چند زخم هم روی صورتش بود. برقی در چشمانش درخشید. پریدم در آغوشش کشیدم و گفتم: «همین است دیگر». او هم زد زیر خنده.

یک قدم آمد توی سلول. پارچهٴ پهن سیاه رنگی را از جیبش در آورد و گفت بیا جلو! می‌خواست چشمم را ببندد. رفتم جلو. نوار را دور سرم پیچاند و آمد جلو چشمهایم و پرسید: این چند تاست؟ معلوم بود با انگشتهایش چیز را نشان می‌دهد. گفتم نمی‌بینم. گفت: دستت را بده به این و هرجا رفت تو هم برو! راه افتادم. با این‌که سعی می‌کردم به جایی نخورم ولی چند بار سرم به چیزهایی آویزان در راهرو خورد. یکی از آنها را گرفتم و دست کشیدم. پای به هم بسته یک نفر بود. فهمیدم پای کسانی است که در راهروها بدار کشیده شده‌اند. بعد از گذشتن از چند راهرو به در حیاط رسیدیم. هم‌چنان با چشم بسته مرا کشید و برد کنار یک ماشین که از قبل منتظرمان بود. مأمور جدید گفت: این است؟ بعد بدون این‌که منتظر بماند اسمم را پرسید و در ماشین بزرگی را باز کرد و گفت برو بالا!

ماشین راه افتاد. با هر چپ و راست رفتنش به طرفی می‌غلتیدم. چند نفر دیگر هم بودند که آنها را نمی‌دیدم. از سر و صدای بیرون معلوم بود توی خیابان ترافیک است. سر چهار راه راه‌بندان بود. مأمور جدید شروع کرد به فحش دادن. از حرفهایش فهمیدم جراثقالی موقع بالا کشیدن یک محکوم چپه شده است. راننده ماشین را عقب جلو کرد و از یک کوچه فرعی رد شد و بعد از عبور از چند خیابان جلو، جایی که نمی‌دیدم ایستاد. مأمور جدید رفت پایین و بعد از یکی دو دقیقه برگشت و راه باز شد و ما رفتیم داخل. جلو ساختمانی ایستاد و ما را پیاده کرد. چشمهایمان را باز کرد و بقیه را دیدم. چهار نفر بودیم. هر کدام با یک مأمور و دو محافظ وارد ساختمان شدیم. پرسیدم دادستانی این‌جا است؟ مأمور گفت نه! جناب قاضی با شما کار دارد! جا خوردم. چه‌کاری می‌توانست با من داشته باشد؟ او که حکم را صادر کرده است! از راهرویی پیچیدیم و به راهرو بلند دیگری وارد شدیم. اتاقها ردیف به ردیف کنار هم بودند. جلو یک اتاق نیمکتی بود که زنی و یک دختر کوچک نشسته بودند. مأمور اشاره کرد کنار دست آنها بنشینم. دو محافظ مسلح چند قدم دورتر از ما ایستاده بودند. به زن و دخترک نگاه کردم و آنها را شناختم. بی‌اختیار دست در جیب کردم و قلمی ‌را که داشتم بیرون آوردم و به دخترک دادم. با این‌که من را قبلاً دیده بود ولی اول غریبگی کرد که بگیرد. گفتم: بابا بزرگ داده! مادر قلم را شناخت و گرفت. مأمور با قاضی دادگاهم از اتاق بیرون آمد. آخوندی بود که هرگز نتوانسته بودم به چشمهایش نگاه کنم. عمامه‌ای به‌سر نداشت. اما قبای آخوندی سفید رنگی پوشیده بود. مادر و دختر را که دید رو ترش کرد و با عصبانیت گفت: خانم چرا دست از سر ما برنمی‌دارید؟ پدرتان را اعدام کردیم و تمام شد. مادر گفت: آمده‌ام این‌جا تا دخترم تو را ببیند و وقتی بزرگ شد بداند قاتل پدر بزرگش کیست! آخوند فریاد کشید که آنها را بیرون بیندازند. خودش هم رفت توی اتاق و من را به داخل کشید.

از این‌که دوباره همدیگر را می‌دیدیم خوشحال بودیم. اتفاقی بود که کمتر می‌افتاد. از وقتی به زندان افتاده‌ام هر یک نفر را یکبار دیده‌ام. بعد او را برده‌اند و دیگر خبری نشده تا این‌که مسافر دیگری آمده خبرش را آورده و یا خودم از پنجره جنازه‌اش را بردار دیده‌ام. هر دو می‌دانستیم نباید فرصت را از دست بدهیم.

گفت: من با دادستان ملاقات داشتم.
گفتم: من با قاضی دادگاه.
گفت: به من گفت می‌دانی حکمت چیست؟
گفتم: پرسید: تو هنوز زنده‌ای؟
گفت: گفتم کی حکم را اجرا می‌کنید؟
گفتم: پرونده جدید برایم درست کرده‌اند. می‌گویند این صدایی که توی محوطه زندان و راهروها پخش می‌شود کار من است!

پخی زدیم زیر خنده. صدایمان آن‌قدر بلند بود که نگهبان بداخلاق آمد در سلول و فریاد کشید: چه خبرتان است؟ گفتم: قاضی امروز می‌گفت این صدا که توی راهروها و محوطه حیاط شنیده می‌شود کار من است!

همسلولی‌ام گفت: نمی‌دانند آن صدا آواز یک پرنده است که در ماه خانه دارد.

نگهبان بداخلاق فحشمان داد و گفت: مگر پرنده می‌رود توی ماه؟

گفتم: همیشه آنجا نیست! بیشتر وقتها می‌آید روی تیرک دارها یا راهروها و سلولها سر می‌زند و آواز می‌خواند. نگهبان طوری نگاهم کرد که انگار با یک آدم خل و چل طرف است. پوزخندی زد و به همکار روستایی‌اش گفت: می‌گوید خانهٴ این پرنده‌هه توی ماه است! هر چهار نفرمان زدیم زیر خنده...

همسلولی‌هایم آمده‌اند و رفته‌اند. بی‌خودی به آنها نمی‌گویم مسافران. اما من هنوز منتظرم. نوبتم نشده. کاری از دستم برنمی‌آید. باید پرونده جدیدی که قاضی برایم درست کرده، روال قانونی‌اش را طی کند. اما من هر روز از پنجرهٴ سلولم به جنگلی که بیرون از محوطه هست نگاه می‌کنم. جنگل کپه کپه خالی شده است. از بس درختهایش را بریده‌اند و برده‌اند. به جایش بلدوزرها مشغول به‌کار هستند. دارند گورستان می‌سازند. همکلاسی قدیمی‌ام بالای کار است و به بریدن درختها و جاده‌کشی و قبرستان‌سازی نظارت دارد. آن یکی دوست قدیمی شکم گندهٴ مقاطعه کارم است. کلاهی تازه به‌سر دارد. با دست فرمان می‌دهد و این طرف و آن طرف می‌رود. کامیونها را هدایت می‌کند. کامیونها می‌آیند و جنازه‌ها را می‌آورند. یکی یکی و یا چند تا چند تا آنها را در حفره‌هایی که کنده‌اند می‌ریزند و بلافاصله خاک رویشان را پر می‌کند. همیشه به خودم می‌گویم یکی از آن قبرها مال من است. کدامشان که مهم نیست. مثل این سلول است. گاهی یک نفره است و گاهی چند نفره. مهم آن دخترک است که روی قبرها نشسته. دختر بچه‌ای که شکل پریان دریایی است. قلمی در دست دارد و چیزهایی می‌نویسد. پرنده‌ای روی شانه‌اش نشسته است. روزها بالای هر گور می‌ایستد و پرنده را به سوی ما پرواز می‌دهد و شبها به ماه می‌رود.

1اردیبهشت95.
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/b7f99d34-6126-4783-a3d3-f1a88d1733a8"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات