اگر چشم انسان را پنجرهیی ببینیم که به گذر زندگی و تاریخ نگاه میکند، آنوقت کل جامعه و تاریخ، مثل کوچهیی میشود. که زندگی هر روز از آن میگذرد.
حالا ببینید که پنجره، این آشنای دیرینهٴ کوچه، چه بغض فروخوردهیی میتواند داشته باشد. و چه داستانها که در سینه دارد تا حکایت کند و چه خاطراتی که به یاد میآورد و چه آرزوهایی دارد این پنجره برای رهایی، برای گذر از اندوه و اشک و پیوستن زندگی به لبخندهای آزادی.
و راستی که پنجره چه شوقی دارد برای دیدن سیل پرستوهایی که بهار زندگی را نوید میدهند.
پس بدانیم که پنجرهٴ نوید بخش روزهای بهاری از پس زمستان سرد، همواره ما را فرامیخواند: به بهار، به صبح، به امید به درخشش دوباره و به زندگی.
گوش بسپاریم به زمزمة پنجره. بیشک که او هم برای تحقق همین آرزوهایش مرا و ما را میخواند، بسوی آزادی، بسوی سرنوشت و آیندة روشن... آیندهیی که در دستان ماست.
حالا ببینید که پنجره، این آشنای دیرینهٴ کوچه، چه بغض فروخوردهیی میتواند داشته باشد. و چه داستانها که در سینه دارد تا حکایت کند و چه خاطراتی که به یاد میآورد و چه آرزوهایی دارد این پنجره برای رهایی، برای گذر از اندوه و اشک و پیوستن زندگی به لبخندهای آزادی.
و راستی که پنجره چه شوقی دارد برای دیدن سیل پرستوهایی که بهار زندگی را نوید میدهند.
پس بدانیم که پنجرهٴ نوید بخش روزهای بهاری از پس زمستان سرد، همواره ما را فرامیخواند: به بهار، به صبح، به امید به درخشش دوباره و به زندگی.
گوش بسپاریم به زمزمة پنجره. بیشک که او هم برای تحقق همین آرزوهایش مرا و ما را میخواند، بسوی آزادی، بسوی سرنوشت و آیندة روشن... آیندهیی که در دستان ماست.