فقط زنجیر پای مسلم را گشودند تا بتواند با پای خود به قتلگاه رود. بر سایر زنجیرها، زنجیر گشوده از پا را نیز افزودند. اینک، او در هم پیچیده و زیر نظر، با دلمههای خشکیدهٔ خون بر لب و گردن، از پلههای سنگی کاخ بالا برده میشد.
***
از آن فرازنا، شهر، کندوی خاموش آفتزده مینمود. اختناق، گردی سربین بر خانههای گلی کوفه پاشانده بود. در کوچههای منتهی به کاخ، جنبشی دیده نمیشد. دیروز، سهشنبه هشتم ذی الحجه، کاخ در محاصرة خشمناک تودههای به جان آمده بود، امروز چهارشنبه، او بییاور و یار، اسیر جلادان. شگفت اینکه اثری از کدورت و گلایه ـ نسبت به مردم کوفه ـ در سیمای مسلم، پیدا، نه. یک چیز، تنها یک چیز، گاه او را میآزرد. اندیشهٔ عشق، زندگیمایه و همه چیزش، حسین.
***
...
ـ بر کندهٔ زانوان بنشین و سر خود پیش آر!
پرهیب فرزند بکربنحمران با تیغی برکشیده از نیام، و سایهیی برکشیدهتر، در یک قدمی مسلم بود. پنج قراول تنومند، تیر در کمان نهاده و زه برکشیده، پشتیبان و محافظ وی. مسلم نیم نگاهی کرد.
ـ هنوز برای این کار خیلی جوانی. حال که میخواهی مرا بکشی بگذار ـ به شیوهٔ نیاکانم ـ رکعتی نماز گذارم، و خدای را برای پسین بار به کبارت یاد کنم.
جوان زیر چشمی قراولان را نگریست. خوف ـ لرزهیی از رفتار وقارآمیز و ابهت گیرای مسلم در دل او افتاده بود، و همین باعث میشد نتواند تیغ را در دست، درست نگاهدارد. با این حال تظاهر میکرد که نمیترسد و میکوشید تزلزل درونی خود را، با خشونتی تصنعی ـ که به او نمیآمد ـ در گفتار بروز دهد. از آن میهراسید نماز مسلم، باقی توان رو به تحلیل او را برباید و عزمش را سست گرداند.
ـ نمیشود.
دوباره به قراولان نگاه کرد. یکی از آنان به او چشمک زد و دیگری زه کمان خود را اندکی بیشتر کشید. سومین با انگشت، اشاره به گردن کرد. یعنی در کشتن شتاب ورز.
مسلم:
ـ خداوند شما قوم شقی را کیفر دهد که ما را از حقمان بازداشتید و خواری ما خواستید و خونمان ریختید با آنکه میدانستید ما فرزندان پیامبر اوییم، و آیین او نابود شدنی نیست.
ـ سپاس خداوند را که مرا بر تو برتری داد و تو را خوار کرد.
تا این هنگام، مسلم فرمانهای بسیار آمرانه و بیحرمتیهای فرزند بکر را ناشی از خامدستی و تأثیر پذیرفتگی خودبخودی او از کشته شدن پدر میدانست و حمل بر جاهلیتی برآمده از حس کور انتقام، میکرد. از این رو رفتار خشن او را بزرگوارانه فرو میخورد اما بهیکباره با شنیدن نام خدا، و سوءاستفادهٔ مزورانهیی که از آن میشد، شکیب از دست داد و چون شیری در زنجیر، خروشیدن گرفت.
ـ خاموش! غضب خداوند بر تو باد!
جوان ـ که همزمان تیغ خود را بالا برده بود تا با ضربتی غافلگیرانه کار مسلم را یکسره کند ـ از این نهیب، یکه خورد و زانوانش شروع به لرزیدن کرد تا آنجا که سنگینی تیغ را تاب نیاورد، و آن را از دست فرو نهاد. نهیب و هیبت مسلم، در واپسین لحظات پیش از مرگ، او را طلسم کرده و توان هر کار را از او سلب نموده بود. از این رو، در تنگنایی از ترس و تردید ناگهان به پشت چرید و با گامهایی شتابناک و هراسآلود، از پلههای کاخ پایین دوید. این در حالی بود که قراولان بهتزده و بر جای خشکیده، هنوز درصدد یافتن واژهیی در ضمیر غافلگیر شدهٔ خود بودند تا او را به انجام کار فراخوانند.
***
...
ـ این جوان جنگ ناآزمودهٔ چکاچاک تیغ ناشنودهٔ گنجشکدل، میگوید که قادر نیست به کار فرزند عقیل برسد. من نرینهمرد کامل میخواهم تا اهل کار باشد. شما مردان کوفه، ضعیفتر از زنانید. آیا مردی از عرب یافت میشود که جگر داشته باشد، و در قبال چرخاندن تیغ، پاداشی بسزا از من دریافت کند؛ آیا کسی هست؟
[ابنزیاد این را گفت، در حالی که خود نیز از قتل مسلمبنعقیل خوفناک بود و اگر خود در مقام اجرای آن بود، از عهدهٔ کار برنمیآمد].
ـ آیا کسی هست؟
...
ـ من!
ـ تو که هستی؟
ـ مردی از شام، پایتخت امیرالمؤمنین یزید.
ابنزیاد با شنیدن نام شام، بادی به غبغب افکند.
باید میدانستم، یک شامی، بله، فقط یک شامی میتواند این مهم را به انجام رساند، نه یک کوفی.
ـ ولی مولای من! درست است که من از شام آمدهام اما اهل....
ـ باشد، باشد فهمیدم. به محل مأموریت خود رو و بیدرنگ سر آن ملعون را برای من آر!... آهان! یادت نرود بدنش را از کاخ به زیر افکنی، میخواهم عبرت کوفیان باشد. اگر سر را خوب جدا کنی. پاداش گرانی از من دریافت خواهی کرد. میخواهم آن را برای امیرالمؤمنین بفرستم. برخی سرها را باید طلااندود کرد و در خزانه نگاهداشت [و متعاقب آن بلند قهقهه زد].
***
مسلم، بعد از تشهد و سلام نمازـ که آن را نشسته و با کتفهای بسته برگزار کردـ یکبار دیگر نگاه مشتاق و جستجوگر خود را به راهها و بزروهای کوفه دوخت شاید ستونی از غبار به چشم بیند یا نشانی از حسین و اهل بیت و اصحاب او در دوردستها بیابد. پیوسته از خود میپرسید چه بر سر آنان آمده است و او برای بازداشتن آنان از ورود به کوفه چه میتواند کرد. رشتهٔ دراز افکار بهمبافته و رنگارنگ، آنقدر او را به خود مشغول ساخته بود که نتوانست صدای نزدیک شدن گامهای خفه و خپنهیی را به فراپشت خود بشنود، و دست تاریکی را که با تیغی برهنه فرارفته بود، ببیند و....
***
آه! گویی از متن بیلک سراب، این سیمای خجستهٔ مرادش حسین بود که میرویید و او را به نام میخواند و میگفت:
ـ ای مسلم! تو مأموریت خود را به بهترین نحو انجام دادی. بشارت باد تو را به ملاقاتی زود هنگام با....
***
...
ـ این است عقوبت آنکه در برابر امیرالمؤمنین یزید دعوی خلافت نماید. [حاکم مخوف کوفه این را گفت و خود شروع به قدم زدن در تالار کرد]. البته غره نشوید، هنوز چشم فتنه را درنیآوردهایم. حسین اکنون در راه کوفه است.
سرخونچکان مسلم، در سینی زرین، پیشاروی درباریان به چرخش درآمد.
ـ گفتم که هنوز چشم فتنه را درنیآوردهایم. این شورش اخگرهای نهفته در خاکسترِ بسیار دارد. [مکثی کرد و به نقطهیی در یشمِ پیچ در پیچِ ستونهای کاخ خیره شد، و برقی مرموز، چشمان هیزش را، لمحهیی به درخشش درآورد].
ـ هانی! هانی را هنوز مجازات....
ـ ولی سرور من! او هواخواهان بسیار دارد. از اشراف مردان است. هرگاه ارادهٔ جنگ میکرد، چهار هزار سوار زرهپوش همعنان او بودند. هشت هزار پیادهٔ فرمانپذیر داشت. در وقت ضرور، اگر همسوگندان خود را از دیگر قبایل صدا میزد، سی هزار اجابتش میکردند. این مردان هنوز در قید حیاتند. به مصلحت حکومت نیست این مرد را به کشتن آورد و برای خود دشمن بتراشد. میتوان با او هنوز مدارا کرد. رأی حقیر بر آن است مدتی در سیاهچال بماند تا فتنهٔ حسینبنعلی فرو خوابد آن وقت، با فراغ بال میتوان تصمیم گرفت.
ابنزیاد گره در ابرو افکند و از قدم زدن بازایستاد.
ـ با آنکه مقرب مایی فرزند اشعث! و امروز جایگاهت، در دست راست ما، اما از آداب دربار، یکی آن است که در حرف بزرگان موش ندوانی و پای از گلیم فراتر ننهی. هانی به خون گلوی ما تشنه است. او در باور سادهانگارانهٔ تو گوژپشتیست ترحمآور و بسته دست و پای، و این مزخرفی بیش نیست. او از سلسلهجنبانان قیام است. تا نفس میکشد، مردمی که هواخواهان اویند، مجال سرکشی دارند. باید او را سیاست کرد تا عبرتآموز آن «سی هزار!» که میگویی باشد.
[آن برق شیطنتآمیز دوباره در چشمانش نمایان شد].
ـ... اگر حرفت درست باشد، میخواهم از امروز، آن سی هزار در رکاب امیرعبیداللهبن زیاد شمشیر زنند [و قهقهه زد]... حرف روی حرف امیر قیمت دارد. کار خود را سنگین کردی [و با لحن تمسخرآمیز چند بار تکرار کرد] سی هزار! مرد؟!... چهار هزار زره بر تن؟!... دیگر نمیخواهم این یاوههای طفلترسان را بشنوم [اشاره بهسر مسلم]، دیروز کوفه در انقیاد این مرد بود، امروز تن او لگدمالِ سم ستوران بازار کفشگران است، و کس را جرأت برگرفتن و به خاک سپردنش نیست.
[ناگهان ایستاد و متحکم فریاد زد]:
ـ کافی است! زیاده در این باب سخن راندیم. آن پیرزال خرفت را به بازار برید و در انظار گردن زنید. الآن و بدون درنگ!
محمدبناشعث با دهانی بازمانده از حیرت و زبانی از شدت خشکی، چسبیده بر سق دهان، گویا گفت:
ـ اطاعت! ولینعمت من!
***
هانی در حلقهٔ محاصرة چهار هزار مرد جنگی از اجیرشدگان کوفه و سپاهیان رسیده از شام، به بازار خرید و فروش گوسپندان برده شد. جارچیان پیشاپیش جار میزدند:
ـ سزای دشمنی با امیرالمؤمنین یزید و خروج بر خلیفهٔ برحق مسلمانان، جز مرگ نیست؛ مرگی موهن و خفتبار در انظار مسلمانان.
در پی جارچیان، عدهیی از مأموران حکومتی مردم را تازیانه زده و راه را باز میکردند. مفتشان با لباس مبدل، فالگوش ایستاده و هر حرکت غیرعادی را گزارش مینمودند. به اندک زمانی جمعیت گردآمده و متراکم در آستانهٔ بازار ـ به ضرب تازیانهٔ مأموران ـ تُنُک شد و راه برای عبور بازگردید.
سرک کشیدنهای کنجکاوانه برای شناسایی قربانی آغاز شد، و نیز زمزمههای درگوشی و پچپچههای رازآلود و خفیه از نگاه مأموران.
ـ او را میشناسی؟ چهرهاش به نظر م آشناست.
ـ خاک عالم بر سرم باد! آیا نمیشناسیاش؟! او هانی است.
ـ کدام هانی؟!
ـ وای بر تو! هانی بن عروهی.
ـ همان که مردانش برای رهانیدنش از زندان ابنزیاد در برابر کاخ گردآمده بودند؟
ـ آری، آری.
ـ و حال کجایند؟
ـ کجایند؟!... شاید در میانهٔ این مردم.
ـ چرا نمیرهانندش؟!
....
صدای جارچی دوباره بلند شد:
ـ آهای مردم! سزای خروج بر خلیفهٔ مسلمانان، جز مرگی موهن در ملاءعام نیست، و این عبرت آنان باد که هنوز دل در گرو هوای دیگر دارند و منخرینشان پر باد است.
***
چهار هزار تن از مأموران حکومتی ـ در دایرههای تو در توـ گرداگرد هانی حلقه زده بودند. حصاری از زره، کلاهخود، نیزه، تیغ و کج کارد. فراپشت آنان، حصاری آهن ـ گوشتین دیگر از مزدبگیران دیگر، و اغلب آنان در جامهٔ مبدل و ناشناس از چشم مردم. هانی در میان آنان بود با زمرهیی از جلادان سیاهپوش و نطعی و کندهیی در میانه. زنجیر سنگین جامعه، دستان او را بشکل ضربدری بالای گردن برده و به هم دوخته بود. عبور زنجیر در دو سوی گردن، رد کبودی در جای نهاده بود، و در برخی نقاط آمیخته با سرخینهٔ خون بود. زخم چند روزهٔ صورت و لبها هنوز التیام نیافته، و دایرهٔ کبودی در اطراف چشمان متورمش، قیافهٔ او را از انتظام انداخته بود. او به سختی بر زانوان مرتعش و بیرمق خود ایستاده بود، و تلاش داشت با نیروی اراده در آن وانفسا قرص و محکم جلوه کند تا نمایشْ بازار حکومت را بر سر ابنزیاد خراب نماید.
هانی، پیرانه سر مردی، محاسن سپید که نگاه را بیاختیار به حرمت و ترحم میخواند و دیدنش در آن حال جگرسوز، ترجمان دلسوزی بود. میدانست که مرگش حتمی است. اکنون باید آخرین نیروی خویش را بسیج میکرد و با مرگش بر دشمن میتاخت. از این رو،گردن متورم و زخمیاش را به سختی درغل سنگین جنباند، ابروان پرپشت و سپیدش را بالا انداخت و نی نی سوزانش را در پیرامون به حرکت درآورد. دیواری گوشتین از چشم؛ چشمانی مغاک سرد خیانت و جبن، وهنِ انسانیت، در هر یک کژدمی جراره و چندشآور. هیچکدام نگریستن را نمیشایستند. نگاهش را پرواز داد تا شاید در آنسوی این چهرههای دوزخی مسخ شده و سیخِ چشمانشان و چشمان سیخشان، مرهمی از مهربانی، در پلکهایی آشنا بجوید...
نه، یافت بنمیشد.
غربتستانی مجهول، یخ ـ کوههایی عظیم از تنهایی، و حصاری از خلأ در پیرامون او تنیده شده بود؛ بیاختیار بانگ برداشت:
ـ وا مذحجاه!... و لا مذحج لی الیوم... یا مذحجاه!... و این مذحج؟!
آوخ! کجایند مردان مذحج؟! آنان که به یک اشارت ابروی او، تیغ از نیام میکشیدند، و در فشاندن سر و جان، از یکدیگر سبق میبردند؛ مردانی عددشان به اندازهٔ ریگهای بیابان؛ آنان که او به حمایتشان پشتگرم بود، و بودنشان را فخر بر زمین و آسمان میفروخت، و میخواست از آنان لشگری گران برای پشتیبانی حسین فراهم آورد.
راستی کجاست مذحج؟! چرا در هیچ چهرهیی خطی آشنا نمییافت؟ شاید در میانهٔ جمعیت بودند. شاید درست در یک قدمی او، زل زده به او، و نفس در نفس او... ولی ولی چرا آنان را نمیشناخت. آیا این درست است که رنگ قیافهها نیز به رنگ آرمان افراد درمیآید.
آه! این چه نبردیست که چهار هزار مرد جنگی در برابر او صف کشیدهاند و او تنهاست! کاش! تنها بود. تنهاتر از تنهایی و در آنسوی طیف تنهایی؛ کتف بسته و مجروح، بیپاره سنگی در دست، دفاع از خویشتن را. در این حال بود که تنهایی نیز برای او دل میسوزاند.
تقلا کرد دستهایش را از دستبندهای آهنین رها کند، بینتیجه بود. در خلأ بیپایان آنسوی تنهایی فریاد زد:
ـ آیا عمودی، کاردی، سنگی یا دستکم استخوانپارهیی نیست تا من با آن پیکار کنم؟
همپیمانان سابق، و اینک خیانت پیشهٔ خود را یکایک بهنام خواند تا واپسین کلامش شاید تازیانهیی باشد بر وجدان فرومردهٔ آنان. شومبختانه بر گرداگرد خود هیچ ندید جز آن دیوار سمجِ چشم، در هر کدام سیخی برای چزاندن و عقرب جرارهیی برای جزاندن. فریاد دادخواهیاش در خلأ تاریک فروخلید و به سوی او بازنگشت.
دژخیمان، زخمخورده و کینه به دل، از تلاش پیشین او در کاخ برای کشتن ابنزیاد، به خود آمده و با شنیدن فریادهای او، ریسمانی چند بر زنجیرهایش افزوده و او را سخت بر بستند تا در پایاندم مرگ نیز هراس دمافزون خود را ازاو اندکی فرو نشانده باشند... اما هانی را سر بازایستادن نبود. فریادش را سلاحی کرده بود تا بر گوشهای یخزده وو مسخگشته فروکوبد؛ نگاه پرسشگر و خشمناکش را نیز.
ـ گردن پیش آر، پیرمرد! فرمان دارم سر بیخاصیت تو را گوش تا گوش بریده و سالم به دربار امیرعبیداللهبنزیاد برم.
این را رشید ترکی غلام ابنزیاد گفت.
هانی، خشمناک به سوی او گردن چرخاند.
ـ مرا میگویی که در مرگ خویش شریک جرم رجالگان باشم؟!... هرگز!
ـ نمیگویم، بل، مرگ تو را حمل میکنم.
برق تشنه و هار شمشیر، در قوسی بران فرود آمد اما واکنش به موقع هانی، و ترس ضارب، از تأثیر کاری و مرگآور آن کاست.
در اندگک مجال، تا فرود آمدن ضربهٔ بعدی شمشیر، هانی به بیانتهای غبارآلود آسمان کوفه چشم دوخت و دعایی در زیر لب زمزمه کرد.
...
و دو فوارهٔ جهندهٔ شنگرف، جامهٔ سادهٔ خاک را رنگین کرد.
***
تن خردـ خمیر گشتهٔ مسلم را ـ که در بازار کفشگران فرود آمده بودـ به جسم نحیف هانی افزودند، آنگاه تنِ دو تن را ـ که هنوز در غل جامعه بودند ـ به موی دم اسب فرو بستند تا در کوچههای تُنُک و بازارهای پرسنگ کوفه بچرخانند و ننگی بر ننگ بیفزایند.
هدف ابنزیاد این بود تا قهرمانان قیام آفرین کوفه را، در ضمیر مردمِ نظارهگر و بهت برده نیز بمیراند، و حماسهٔ آنان را ـ با تحقیرشان ـ ناچیز جلوه دهد؛ در عینحال هیمنهٔ حکومت خویش، و ترس از عاقبت و عقوبت شورش را در دلها مهر کند.
آنانی که آن روزـ با چشمان منجمد و گوسپندمردهٔ خوش ـ پیکرهای آغشته به خاکخون و شرحه شرحه را نگریسته و بیتفاوت سر خویش گرفته و راه خویش در پیش گرفتند، در حقیقت جز خویش را در خویش، به دست خویش نکشتند. ابنزیاد با نبوغ ضدانسانی خود نیز این را میخواست. کشتن انسان؛ کشتن آخرین فروغ انسانی در انسان، با دستان خود انسان.
چند روح بزرگ، جند جان بیآلایش ـ که این وهن را برنتافته بودند ـ گناه انسان بودن و انسان ماندن خویش را به شدیدترین شکل، تاوان پس دادند.
عبدالله علی کلبی، کثیربنشهاب و عماره بن صلخت ازدی.
***
اینگونه، خون مسلم و هانی، در هم آمیخت و خاک کوفه را ـ کوچه به کوچه ـ عبیرآگین کرد و از آن خمیرهیی ساخت سرشته از حماسهٔ فرزند انسان، در اعتراض علیه جبرهای بندگیساز.
این بود آیا پیامی که مسلم باید به کوفه میرساند؟؟....
ادامه دارد
برای مطالعه بیشتر به لینکهای زیر مراجعه کنید:
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۱
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۲
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۳
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۴
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۵
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۶
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۷
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۸
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۹
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۱۰
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۱۱
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۱۲
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۱۳
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۱۴
ع.طارق